رمان بازگشت به لموریا 2| پست هشتاد و سوم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۰:۳۵ | ۰ دیدگاهبرای من که هنوز این مسائل رو نمی پذیرفتم، این تجربه واقعا هیجان انگیز و منحصر به فرد بود.
یک بار دیگه تله پاتی بین ما رخ داد، اما به شکل کاملا متفاوتی. من و الهه داشتیم توی یک مسنجر معمولی صحبت می کردیم. صحبت مون درباره ی این بود که من نمی تونم خیانت تارسک رو ببخشم، نمی تونم سو استفاده هایی که آدم ها ازم انجام دادن رو فراموش کنم. و این که نمی تونم بپذیرم که حالا حالا ها پیش آدما زندگی کنم و از دوستای لمورم دور باشم.
الهه فقط گفت: همه چیز درست میشه و بر میگردی پیش دوستانت.
از دلداری بیهوده اش خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و صرفا خداحافظی کردیم.
اما الهه بلافاصله گفت: من یه تله پاتی دریافت کردم، یک نفر گفت: چرا فکر می کنی می تونم این همه دردو تحمل کنم؟
الهه ازم پرسید: تو این جمله رو گفتی؟
گفتم: من این جمله رو نگفتم، احتمالا روحم بوده.
این جمله از طرف هر کی که بود، الهه رو تحت تاثیر قرار داد و وقتی که میدید ناراحت و درمونده هستم منو به حال خودم می گذاشت و با توصیه هایی که بلد نبودم چطور ازشون استفاده کنم و کلی گویی، غمگین ترم نمی کرد.
.
.
.
پرونده هایی دارم از طرف دوست روان درمانگرم که از روی خوش شانسی، درست زمانی رسیده که قصد دارم به شکل جامع تری، مطالعه درباره ی کنش ها رو شروع کنم.
دوستم ازم خواسته که به کمک محتوای این پرونده ها، چند مقاله طی ماه های آینده با موضوعات مختلف آماده کنم. مطالعه ی این پرونده ها از اون جایی که در مورد خصوصی ترین و بی پرده ترین مسائل زندگی آدم هایی از قشر های مختلف جامعه است برام جدید و منحصر به فرده. اولین پرونده درباره ی مردی 26 ساله است. ترحم طلب و معتاد به ایجاد رابطه های کوتاه مدت. یک تجربه ی عاشقانه ی کوتاه مدت داشته و بعد از شکست، یک روند بیمار گونه رو شروع کرده. الکل و سیگار زیادی مصرف می کنه. دوستانش رو به تدریج از دست داده. به سلفی گرفتن و اشتراک عکس هاش علاقه ی زیادی داره.
بسیار به اطرافیانش دروغ میگه و از جامعه و آدماش بسیار متنفره و عقیده داره که همه باید بمیرن و منقرض بشن. این مرد عقیده داره آدم هایی که از بیرون؛ زندگیش رو می بینن، خیلی دوستش دارن، بعضیا دیوانه وار، اما از درون بسیار مچاله و غمگینه و اکثر اوقات در حال غصه خوردن و نشخوار ذهنیه.
نظرات
ارسال نظر