رمان بازگشت به لموریا 2| پست هفتاد و نهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

سال هایی گذشت ولی برای من یک دوره ی طولانی و فرسوده کننده بود. بالاخره به بیداری ذهنی رسیدم و لمورین ها رو به یاد آوردم. عشق زیادی رو درون قلبم احساس کردم. نقاشی کشیدم و دوباره اسباب بازی هایی ساختم، مثل همین موزه ی شخصی آقای پیکاسو. اما هنوز از برگشتن به جمع های هنری و معاشرت با آدم های هنرمند نفرت دارم.

البته داستان من تراژیک نبود. وقتی که از اون کارگاه نقاشی اخراج شدم، تک تک شون رو نفرین کردم و تف درشتی هم جلوی پای پسر مورد علاقه ام انداختم. هنوز 3 ماه از رفتن من نگذشته بود که دچار اختلاف درون گروهی شدن و کارگاه شون تعطیل شد.

اخبارشون رو به راحتی از طریق رسانه های زرد دنبال می کردم و از تهه قلبم خوشحال بودم. حتی خودشون هم باورشون نمی شد که رویای اخوت افسانه ای شون با این وضعیت افتضاح به پایان رسید. هر کسی استدلالی انجام می داد ولی همه چیز زیر سر تفی بود که جلوی پای پسرک انداختم.

من تلاش نکردم نفرت و کینه ای که ازشون داشتم رو از قلبم پاک کنم و هر چند این کار ذوق هنریمو دچار مشکل کرد، ولی بالاخره به چشم دیدم که چطور به همون حس تنهایی، طرد شدگی و بدبینی ای دچار شدن که به زندگی من عارض کرده بودن.

.

.

.

با خودم فکر می کنم شاید دلیل این که هنوز به موفقیتی که خوشبین ترم کنه دست پیدا نکردم اینه که هنوز انرژی های سنگینی از گذشته رو حمل می کنم. من هنوز رویه ی مهمی رو تغییر ندادم درست مثل جامعه ی اطرافم که هنوز درگیر بیماری های ویروسی و بحران های مالیه. جمله ای که توی خواب و بیداری تکرار می کردم و در موردش رساله و مقاله می نوشتم این بود که: احمقانه است که بعد از خلاص شدن از دست این بحران، به روال سابق برگردیم.

فکر می کنم این موضوعی بود که خودم هنوز از فرمولش پیروی کامل انجام ندادم. من هنوز ویروس هایی که در سطح روانی درگیرش هستم رو از بین نبردم. خیلی از اوقات با خودم فکر می کنم چقدر خوب میشد اگر الان یه نسخه ی کامل و بی نقص از این بازی شبیه سازی پیش روی من بود، اون وقت راحت تر می تونستم افکارم رو مرتب کنم و نقطه ضعف هامو بشناسم و برطرف کنم. ظاهرا بیش از هر چیز، صرفا برای نجات خودم هم که شده، دوست دارم این بازی ساخته بشه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...