رمان بازگشت به لموریا 2| پست هفتاد و هشتم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۰:۲۷ | ۰ دیدگاهبا پارسا مشغول خوندن کتاب زندگی با پیکاسو بودیم. این کتاب رو یکی از واپسین معشوقه هاش نوشته. یک جایی از کتاب، فرانسوا تعریف میکنه که پیکاسو چطور قفسه ای برای خودش درست کرده بوده که بهش کلمه ی موزه رو نسبت میداده. روی قوطی کبریت و سیگار نقاشی می کشیده و موم و برنز و رنگ و بوم رو به کار می بسته تا چیز هایی درست کنه. این کار ها از نظر عمده ی مردم مسخره و بی ارزشه اما بعد از این که عشق به نحوی راهشو درون قلبم پیدا کرد، کاملا فهمیدم که چرا آدمیزاد دست به این کار ها میزنه.
سال ها پیش وقتی عاشق یک پسرک نقاش بودم، برای این که بتونم احساساتمو بیان کنم و دنیای درون قلبم رو بهش نشون بدم، هر روز نقاشی می کشیدم و چیز هایی می ساختم. من نوجوون بودم و اونقدر سرزنده و پر شور بودم که رفتار های خانواده ام و سخت گیری هاشون، تاثیری روی کار های پر ریخت و پاش من نداشت.
تلاش زیادی کردم تا تونستم جایی توی کار گاهی پیدا کنم که پسر مورد علاقه ام با دوستانش کار می کردن. اون جا با آدم های مختلفی آشنا شدم. گرچه موجودات طمع کار و پر حرصی برای رسیدن به شهرت و خودنمایی بودن ولی هنوز اینقدر سرافت داشتم که درون هر آدمی، اول از همه زیبایی ها رو شناسایی کنم و بابت همون زیبایی ها دوست شون داشته باشم. من روی قوطی های نوشیدنی، آدامس، جلد دفتر های دست سازم و ... نقاشی می کشیدم. کم کم برای خودم بوم هایی می ساختم. قلمو می ساختم و مواد مختلف رو امتحان می کردم. اما هر چه بیشتر تلاش می کردم انگار بیشتر از چشم می افتادم.
گروهی از اون کارگاه که پسر مورد علاقه ام هم عضوشون بود، به تازگی شهرت اندکی پیدا کرده بودن. من بابت اتفاقی که براشون افتاده بود خوشحال بودم چون می دونستم چقدر در مورد چنین روز هایی خیال پردازی داشتن. اما اون ها فکر می کردن من به خاطر شهرت و موقعیت شون هنوز باهاشون رفاقت دارم. کار به جایی رسید که با پسر مورد علاقه ام بحثم شد و اون منو با تحقیر زیاد از کارگاه بیرون کرد.
چند وقت بعد با دختری دوست شد که 2 سال از من کوچک تر بود و همیشه پرتره هایی از دخترای چعت و مریض با استایل پانک راک می کشید. اون دختر کابوس من بود و درست مثل یه مارمولک برام منزجر کننده بود. از عکس های اینستاگرامش متوجه شدم که ساعت های زیادی رو توی باشگاه می گذروند و روند رشد و برجسته شدن باسنش رو دیدم. خیلی سعی کردم به خودم بگم که حتما دخترک رو به خاطر باسن خوبش به من ترجیح داده اما بعد از اون اتفاقات، از این که با قلبم نقاشی بکشم نفرت پیدا کردم.
خون توی رگ های من خشکید و نقاشی کشیدن نه تنها بهم لذتی نمی داد بلکه باعث ترس و وحشت و باز شدن زخم روی قلبم می شد. اونقدر بابت این موضوع به خودم ترحم کردم که گاهی احساس می کنم باسن دخترک باهام حرف می زنه و میگه: همه ی تقصیرا گردن من، لطفا فقط به زندگی عادی برگرد و نقاشیتو بکش.
نظرات
ارسال نظر