رمان بازگشت به لموریا 2| پست هفتاد و هفتم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۰:۲۶ | ۰ دیدگاهفکرم مشغول پروژه های نیمه کاره ام بود. رساله هام، کتابام، بازی ای که نمی دونستم چطور می خواد تکمیل بشه. یاد مباحثی افتاده بودم که توی رساله ها در موردشون حرف زده بودم. با خودم گفتم: شاید برخی از این ها به شدت اشتباه باشن. راستی، چطور باید این همه کار رو پیش ببرم و تموم کنم؟
و خیلی نگرانی های مالیخولیایی دیگه.
حین خواب، همون کتاب رو دیدم. همون کتاب قطوری که قبلا هم دیده بودم و باهام حرف می زد. بهش خیره شده بودم. روی میز کارم بود. احساس کردم که دارم صدایی رو از درون این کتاب می شنوم. دقت کردم و دیدم صدای خودمه و داره متن کتاب رو روایت می کنه و به پیش میبره. حرفایی که می گفت حتی برای خودم هم تازگی داشت و دوست داشتم حرفاش رو حفظ کنم و یاد بگیرم. راوی داستان متوجه من شد. ناگهان توقف کرد و بعد خندید. با صدای خودم به من گفت: به همین راحتی، من در حال رخ دادن هستم، تا الان هم همینطور بوده، تو نباید نگران چیزی باشی، فقط کافیه صبور باشی و بگذاری که قلبت کار ها رو انجام بده. حتی اگر یک روز ما هم نباشیم، افراد جدیدی به این دنیا میان تا کار های ناتموم رو انجام بدن.
این خواب خیلی برام خوشحال کننده بود. از اون خواب هایی بود که بعد بیدار شدن دوست داشتم جست و خیز کنان برم و برای اولین آدمی که می بینم تعریف کنم.
ساعت نزدیک 3 شبه، بعد از ظهر جالبی نداشتم و نتونستم چندان به کار هام رسیدگی کنم. پارسا یکجور شیرینی کنجدی درست کرده بود و انگار که کنجد ها به من نساختن.
در هر حال می خوام که خودم رو به جلسه ی فردا برسونم و درباره ی کارت هایی صحبت کنم که تعریف کننده ی عناصر بازی سازی هستن. این کارت ها با کارت های لنز معروفی که یه بازی ساز ساخته بود فرق می کنه. این کارت هایی که مشغول طراحیشون هستم هر کدوم نماد یک احساس هستن. کارت هایی که به طور سمبلیک، نرم افزار های مهمی که ارکان روان بشر امروزی رو تشکیل میدن رو به نمایش میذارن.
امروز بعد از ظهر داشتم خواب زیبایی می دیدم. فکر نمی کردم اینقدر خستگی بهم غلبه کنه که فراموش شون کنم. هر بار که خوابی رو از دست می دم خیلی متاسف میشم.
نظرات
ارسال نظر