رمان بازگشت به لموریای 2| پست هفتاد و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

شب بود و کنار آتیش، پیش دخترک نشسته بودیم. سعی داشتم ترغیبش کنم به کمپی بیاد که من و دوستانم حضور داشتیم. به جز من، چند تا از دوستانم هم کنار آتیش بودیم. چون ما با ظاهری صمیمانه و گرم به سراغش رفته بودیم، دخترک مشکلی با این موضوع نداشت و اجازه داد که موقتا کنار آتیش بشینیم.

دوستانم ازش به خوبی پذیرایی کردن و از ابزار ها و امکانات خودشون به دخترک هدیه می دادن.

می گفت اسمم الیساست.

الیسا مدام پاستیل های رنگی بسیار نرم و شفافی رو می خورد که ظاهر خیلی زیبایی داشتن. برامون عجیب بود چون این خوراکی ها به علت این که جزوی از دنیای بازی بودن، اصلا طعمی نداشتن. اما الیسا از بلعیدن شون لذت می برد و کنار نور آتیش، به شهد و طراحی زیبا و رنگی رنگی خوراکی ها خیره شده بود.

یکی از اعضای تیم من که کنار آتیش بود گفت: چند وقته که شیرینی جات خیلی گرون شده، چطور پول هاتو مدیریت می کنی که بتونی هم زمان اینقدر شیرینی بخری؟

الیسا گفت: من همیشه سعی می کنم بیشتر پولی که دارم رو به خرید شیرینی اختصاص بدم و خرج های دیگه رو کنار میذارم.

ارتباط من با الیسا ادامه پیدا کرد. بهش هویت واقعی خودمو گفتم. گفتم که از روان شناسای تیم بازی سازی هستم و داوطلبم که بهش کمک کنم. الیسا اعتمادش جلب شده بود و با من احساس صمیمیت می کرد. موافقت کرد که همدیگه رو توی دنیای واقعی ملاقات کنیم.

توی دنیای واقعی، الیسا زن زیبایی بود، حدودا 30 ساله و لاغر اندام. همسرشو چند سال پیش از دست داده بود.

وضعیت زندگیش، ظاهرش و سواد و علمش، خیلی بیشتر از چیزی بود که توی دنیای بازی شبیه سازی نشون می داد. اما به حدی در حسرت گذشته زندگی می کرد که حفره های عمیقی روی روح و روانش ایجاد شده بود.

ساعت ها باهاش حرف زدم و یه نقاشی سرسری هم از چهره ی شوهرش کشیده بودم. این نقاشی تبدیل شده بود به یکی از دارایی های ارزشمند الیسا. اون این نقاشی رو جای امنی قرار داده بود. مشکلش این نبود که اطرافش هیچ دست مایه ای برای شاد تر زندگی کردن نباشه. مشکلش این بود که از نظر ذهنی، توی گذشته گیر کرده بود. حس می کرد که قربانی زندگی شده و این حفره ی روانی، به طور مداوم، انرژی حیاتی این زن رو می بلعید.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...