رمان بازگشت به لموریا 2| پست شصت و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

توی این خواب، یکی از اسباب بازی هایی که برای خودم طراحی کرده بودم رو می دیدم. ظاهرا بازی ها و اسباب بازی های زیادی طراحی می کردم و به این کار علاقه ی قلبی داشتم. اسکچ های دقیق و جالبی هم از این اسباب بازی ها می کشیدم، هم پیش از طراحی، هم بعد از طراحی شون.

اسباب بازی جدیدم بیشتر شبیه یه لیوان یا لوله ی آزمایشگاهی فانتزی و شفاف بود. چهره ای کنار ستون یا این لوله ی آزمایشگاهی بود. این چهره شبیه به الهه ها یا مجسمه های دوران رنسانس بود و داشت یک مرد موزیسین با موهای فرفری و چشم های بسته رو نشون می داد. لوله ی آزمایشگاهی، برای این موزیسین، حکم یک چنگ یا ابزار موسیقی رو داشت. این مرد، با همچین حالتی، لوله ی آزمایشگاهی رو بغل گرفته بود و انگار تمرکز کرده بود تا موسیقی جدیدی بنوازه. چهره ی این موزیسین هم مثل لوله ی آزمایشگاهی شفاف و شیشه ای بود.

لوله ی آزمایشگاهی، به خطوطی به 4 یا 5 درجه ی مختلف تقسیم شده بود. با 5 رنگ شفاف که تفاوت طیفی خیلی کمی داشتن.

ایده ام این بود که این ها نماد 5 حالت معنوی هستن. هر وقت یه حال معنوی خاصو تجربه می کردم، یه چوب خط می ذاشتم توی این ستون.

چوب خط ها هم نسبتا شفاف و از جنس لوله ی آزمایشگاهی بودن. تقریبا به اندازه ی لوله ی یک خودکار، نازک بودن.

مثلا اگر حالت معنوی ای رو تجربه می کردم که باعث میشد نور های طلایی رنگ ببینم، چوب خطی رو درون لوله مینداختم که بلندیش از همه بیشتر بود و به درجه ی 5 می رسید.

گوشه ای نشسته بودم، توی عالم خودم بودم. هیچ کدوم از دوستان لمورم اونجا نبودن. برای خودم مراقبه می کردم و شعر می خوندم. احساس دلتنگی و غمی داشتم که نمی دونستم علتش چیه. ناخودآگاه تصنیفی می خوندم که چنین مفهومی داشت: دلتنگ رفیق ابدیم هستم، دوست دارم برم پیش رفیق ابدیم.

این مفهوم رو در قالب یک شعر با کلمات پر ارتعاش زمزمه می کردم.

یه لحظه احساس کردم نور طلایی رنگ شدیدی از کالبدم بلند شد و وارد خلسه شدم. این موضوع برام لذت بخش بود اما حس کردم فردی به من خیره شده. از خلسه خارج شدم. دیدم تارسک توی اتاقه. به من خیره شده بود. توی عمق نگاهش، حسادتی رو دیدم که انتظارش رو نداشتم. این حسادت منو ترسوند. احساس خطر کردم.

با دستپاچگی خندیدم و گفتم: چیزی نیست، خیلی شانسی بود، من کاری نکردم، فقط داشتم یه شعر می خوندم.

اما تارسک اون نور طلایی رنگ و شدید رو دیده بود و حس می کنم پیش خودش فکر کرد: چرا موجود ساده و ضعیفی مثل ارغوان باید بتونه همچین ارتعاشاتی رو به این راحتی تجربه کنه؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...