طبعا لوسی از حرفم ناراحت شد و سعی کرد باهام مخالفت کنه. اما تاثیری روی تغییر رویه ی من نداشت.
امروز لوسی داشت نقاشی یه ساحل خوشرنگو می کشید که روی ساحل، مقدار زیادی دراژه و آب نبات های رنگی ریخته بود. این موضوع باعث شد که ساعت ها درگیر درست کردن طیف های شاد و مختلفی از رنگ ها باشیم. لوسی همچنین دختر بچه ای رو گوشه ی نقاشی کشید. چهره اش مشخص نبود اما لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود.
به لوسی گفتم: تو منو برای کمک خبر نکردی، می خواستی منو با این نقاشی سورپرایز کنی!
لوسی گفت: تو موضوع این نقاشی هستی، تو و اون خواب تکراریت، اما قرار نیست تابلو رو ببری، این مهم ترین تابلوی نمایشگاه بعدیمه...
بعدش هم کلی پشت سر نقاشای آمریکایی غیبت کردیم و یه لحظه احساس کردم زن میانسالی با سینه های درشت و یک خال روی صورتم که مشغول سبزی پاک کردن با کلوپ زنای محله است.
از لوسی پرسیدم: اون هایی که توی انجمن های نقاشی می بینی، اون نقاشایی که موضوع کارشون آناتومی و منظره ی بیجان به صورت رئاله، حس کردی مدام بین خودشون و بقیه تفاوت قائل هستن؟
لوسی گفت: نه اغلب آدم های خونسرد و بی تفاوتی به نظر می رسن، تو توی ایران احتمالا آدم های تمسخر کننده ی زیادی دیدی یا افراد سنت گرایی که هیچ خوششون از نقاشی های ما نمیاد. ولی دنیا عوض شده. خوده ایران نقاشای پیشرو کم نداره، من با خیلی هاشون هنوز در ارتباط هستم.
بعد از خداحافظی با لوسی، از طریق مترو خودم رو به مرکز شهر رسوندم. می خواستم به دفتر انتشارات برم و یک فروشگاه وسایل نقاشی رو ببینم. فراموش کرده بودم که شال گردن یا کلاهی بپوشم و برای همین تا جای ممکن صورتم رو پشت یقه ی پالتوم پنهان کردم.
دستمال نخی آبی رنگی رو جلوی صورتم گرفته بودم و توی پیاده رو راه می رفتم. حرف های لوسی من رو آزرده کرده بود، کمی ناراحت بودم. احساس می کردم به لوسی حسودیم میشه. یادم اومد که شب قبل دوباره خواب هایی در مورد خورده خواری دیدم. خواب دیدم مادرم زنده است. با هم به مغازه های مختلف می رفتیم. من دلم آبنبات ژله ای با روکش شکر می خواست. اما مادرم شکلات و آب نباتای دیگه ای می خرید که دوست نداشتم. دیدن این خوابای تکراری هم حسابی کلافه ام کرده. این خواب برای من نماد اینه که دوست دارم یک تجربه ی لذت بخش داشته باشم اما نمی تونم به دستش بیارم و یا اعتماد به نفس لازم برای حرکت به سمت این تجربه رو ندارم.
نظرات
ارسال نظر