رمان بازگشت به لموریا 2| پست شصت و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اول می خواستم بگم: اون فردی که موهای رنگ روشن داره رو خیلی دوست دارم.

اما خجالت کشیدم و با خودم فکر کردم الان فکر می کنن من این شخص رو به خاطر بور بودن از بقیه سوا کردم. گفتم که: من این شخصیو دوست دارم که بافت آبی و سفید و نقره ای پوشیده.

اما خیلی طول کشید تا بتونم جمله ام رو کاملا تموم کنم. تمام مدت، پسرک مو طلایی داشت با ذوق به مانیتور گوشی ماهان نگاه می کرد تا ببینه من بالاخره چی می نویسم.

و من عصبانی بودم که چرا نمی تونم با خیال راحت به دیگران احساساتم رو بیان کنم. راستش تازه وقتی که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که اون فردی که بهش گفتم دوستت دارم، در واقع آگاهی پارسای خودمون بوده.

ما کلا یک آدم موبور بین گروه مون داشتیم و بقیه ی ما همگی موهای تیره رنگ داشتیم و داریم. تنها مو بور گروه ما از هزاران سال پیش تا الان، همین جناب پارسا بوده. دیگه زبانم دوخته است و روی منم سیاه اگر بخوام که با شهوداتم چک و چونه ای بزنم. من اصلا کی باشم که بگم کار دنیا ایراد داره و گله کنم از برنامه ی روحیم؟ دیدن همچین تصاویری بیشتر از هر چیزی برای من ارزش داره. پشت تمام ترس ها و ضعف های من، زیبایی جدید و باور نکردنی هستی منتظره. منتظر این که به یکی دیگه از ضعف ها و ترس هام غلبه کنم تا منو به چیز هایی که باعث آرامش و شادی عمیق قلبیم میشه برسونه.

امروز بعد از جلسه ی گروه بازی سازی، سراغ لوسی رفتم چون می خواست در مورد تکمیل تابلوی جدیدش؛ بهش کمک کنم. لوسی به خاطر مشکل پاهاش، نیاز زیادی به دستیار داره. همچنین اون یه نقاش پر کار به حساب میاد. سالانه حداقل 3 نمایشگاه داره و این مسائل چیز هایی بود که وقتی ایران بودیم، اطلاع کاملی ازشون نداشتم.

بر عکس من... من هنوز نمایشگاهی نداشتم و هر بار که لوسی خواسته به یکی از اون جمع های عجیب و غریب دعوتم کنه، مشغله ی زیادم رو بهونه کردم.

اخیرا بهش گفتم که: من اعتباری برای شیوه های کلاسیک معاشرت نقاشا قائل نیستم و به نظرم این کار ها مثل گذاشتن پستونک توی دهن یک آدم بالغ و پیره. دنیای ما تغییر کرده.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...