رمان بازگشت به لموریا 2| پست شصت و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

دوربین گوشی رو روی زمین گرفتم. جایی که همیشه می نشستم و مشغول نوشتن مقاله می شدم. گرچه این کار رو با اکراه انجام دادم، چون ایده ای نداشتم که دیدن یک زمین آسفالتی، چه جذابیتی می تونه برای دختر پشت خط داشته باشه. اما وقتی به محل نشستنم نگاه کردم، با منظره ی عجیبی رو به رو شدم. من چند قدم با این محل نشستن فاصله داشتم. دیدم حالا پر از گل ها و گیاهان زیباست و این گیاهان برای من نوعی رخت خواب نرم و خوشایند درست کردن و پروانه های زیبایی اطراف وسایل کارم در پروازن.

در ادامه توی حیاط مدرسه قدم می زدم و مکالمه ی مفصلی با دختر پشت خط داشتم. کمی در مورد مشکلات رفتاری آدم ها گفتم. مخصوصا گزارش هایی در مورد نقاط قوت و ضعف شون گفتم. تاکید داشتم که اغلبشون خشم پنهان زیادی دارن.

بعد از تموم شدن گزارشم، از دختر پشت خط پرسیدم: دنیای شما چه وضعیتی داره؟ مردم اونجا چطور روزگار می گذرونن؟

دختر پشت خط، گزارش بسیار جالبی ارائه داد. گفت: این جا علوم متنوع تری وجود داره و این علوم به ما اجازه داده که ابزار های بسیار متنوعی رو ابداع کنیم. ابزار هایی که به افراد کمک می کنن تا نقطه ضعف های خودشون رو برطرف کنن، مهارت های روانی شون رو تقویت کنن و تبدیل بشن به موجودی که آرزوشو دارن.

دختر پشت خط، تعداد زیادی از این علوم و ابداعات رو به طور خلاصه نشونم می داد و از کاربرد هاشون به صورت جسته و گریخته می گفت. بیشتر این مدل ها و ابداعات، راهی برای درمان یا بهبود وضعیت روان و ذهن بودن. طبیعتا این موضوع واقعا برام هیجان انگیز بود.

دیدید که کیلینیک های زیبایی چطور تصویر قبل از عمل و بعد از عمل مراجعین شون رو ثبت می کنن؟ گزارش دختر پشت خط از دست آورد هاشون تقریبا به همین شکل بود. اون ها با ظرافت بسیار زیادی کار می کردن. اون ها دست آورد های بسیار خلاقانه و مفیدی داشتن. خواستم که اون مدل ها رو دریافت کنم و یاد بگیرم. اما دیدم که ذهن فعلی من پتانسیل دریافت این حجم از اطلاعات رو هنوز نداره.

دختر پشت خط گفت: برای زمان زندگی فعلیت، نمی تونی این همه اطلاعات رو ذخیره و منتقل کنی. صبر کن و با حوصله روی پروژه های فعلیت کار کن. وقتی به دنیای ما برگردی، وقت کافی برای یادگیری این علوم رو داری.

از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. هم یکی از دوستان لمورم رو دیدم هم این همه چیز های خوب و ارزشمند یاد گرفتم. احساس می کردم لطف خدا دیگه  بیشتر از این نمی تونه باشه. اما خواب دوباره ورق خورد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...