شاید اگر زمان برگرده به عقب، وانمود کنم که درد کشیدن یا جراحت روان آدم های اطرافم رو نمی بینم و فقط می شینم و به ظاهر یا زیبایی هاشون نگاه می کنم. شاید دیگه سعی نکنم چیزی رو به دیگران یاد بدم، شاید حتی ننویسم، عوضش وانمود می کنم از همه چیز بی اطلاع هستم و حتی اسم شما دوست عزیز رو به یاد نمیارم.
گاهی اوقات که گذشته رو مرور می کنم احساس می کنم که به خاطر پر حرفی های خودم دوستی هایی رو رقم زدم و از بینشون بردم.
خیلی می ترسم که دوباره خواب هایی برای آدم های اطرافم تعریف کنم و ببینم که برای اون ها تا چه اندازه می تونم فردی بیگانه و بی اعتبار باشم. من دیگه موجود سرزنده ی 12 هزار سال پیش نیستم که بعد از آتش سوزی به خاورمیانه مهاجرت کنم تا توی محدوده ی مرکزی فلات ایران، یک هنر ارزشمند رو یاد بگیرم.
ولی الان مطمئن نیستم که با طرد شدن از جامعه، پای رفتن به وضعیت جدیدی از زندگی رو داشته باشم.
امروز برای پیدا کردن ایمیل یه استاد دانشگاه، توی صفحات اینترنت سرگردون شده بودم. اتفاقی رسیدم به زندگی نامه های دکتر عبدالحسین زرین کوب و همسرش.
همسرش ظاهرا جایی گفته بود که 9 سال بعد از آشنایی با دکتر زرین کوب، بالاخره ازدواج کردن و روزگار گذروندن. درست یادم نمیاد توی همین نوشته ها خوندم یا تصویری دیدم که همسرش میگه: آشناییش با دکتر زرین کوب طی اون سال ها در قالب همون فضای آکادمیک بود، به نحوی که انگار به نمایش یک هنرمند روی صحنه ی تئاتر نگاه کنی.
راستش این زندگینامه من رو لحظه ای به فکر فرو برد و با خودم فکر کردم چقدر احمقانه است که 9 سال یک نفر رو اینطور دوست داشته باشی و چقدر این وضعیت می تونه فرسوده کننده باشه و باعث شد که به حال و روز خودم و سال هایی که باید برای دیدن دوستام صبر کنم ترحم کنم.
بعد از ظهر در حال استراحت بودم که خواب دیدم 2 تا روح، بین ابر ها، توی آسمون آبی، مشغول پرواز و خندیدن بودن. زمان برای اون ها شروع و اتمام نداشت. اون موجودات، اندوه منو دیده بودن و کاملا این موضوع رو درک کرده بودن. ذاتا می دونستم روح همین دو فردی هستن که امروز، زندگینامه شون رو خوندم. اون ها پرنده ای نشونم دادن. پرنده ای که تکه ای از یک اثر تاریخی بود. هیچ نمی دونم مثل این پرنده رو توی کدوم بنای تاریخی یا کدوم دوره میشه دید. و به من گفتن که: عشق فارغ از زمان و مکانه. هیچ چیز بین آدم های عاشق فاصله نمیندازه. دنیا امانت دار چنین احساساتیه. ما موقتا توی کالبد های زمینی زندگی کردیم، روزگار نوجوانی و کودکی به نظر می رسید که دور هستیم اما این زندگی زمینی، مثل یک پلک زدن کوتاه، بین ماجرای طولانی عشق ما بوده.
به نظر می رسید که عشق بین این دو نفر، دنیا رو به مسخره گرفته بود، بر خلاف من که احساس می کنم دنیا، من و عواطفم رو به مسخره گرفته.
امروز می خوام این ترس مسخره رو کنار بذارم و برم به تیدیان در مورد خوابی که اخیرا درباره اش دیدم بگم. احساس می کنم از وقتی از گفتن این خواب امتناع کردم، شهوداتم ضعیف تر شده.
بعد از اون دوباره به دنیای تعبیر خواب روانشناسی برگردم و یک سکه ی دیگه به کوزه ی سفالی زندگی فعلیم اضافه کنم.
کی می دونه که الان توی آسمون ها یا شهر های زیر زمینی چه خبره؟ اگه دوستان من می دونن که چطور شاد باشن، ناراحتی من چه معنایی داره؟ ....
نظرات
ارسال نظر