حسن کنار من روی یک صندلی نشست. ما گوشه ی دنجی از اون سالن بودیم. ابتدا به خاطر حالات و حرفاش بهش بدبین شدم و فکر کردم با یه آدم موذی طرفم. اما غذایی جلوم گذاشته شد که از نحوه ی مزه دار شدن و سسش متوجه شدم دستپخت خودم هست. این نحوه ی پخت نوعی از میکس کردن عسل و نمک هست، یا چیزی شبیه به این.
اما نکته ی مهم اینه که این سبک پخت به صورت سمبلیک ظاهر شد و پیام مهم تری داشت. به حسن تیکه ای از غذای خودم رو تعارف زدم. گفتم: اینو به سبک خودم درست کردم. من بلدم چطور عسل و نمک غذا رو میزون کنم که خوشمزه و لذیذ بشه.
حسن گفت: همیشه آشپزیتو دوست داشتم. زیاد گرسنه نیستم اما از دستپختت حتما کمی میخورم.
حسن مقداری از غذای من رو چشید. اون غذا کم بود اما لذیذ و مغزی بود. بعد از این، غذایی روی میز قرار گرفت که نحوه ی مزه دار شدنش به همون صورت بود. اما ظاهرا توی ادوار گذشته پخته بودم.
از این غذا خوردم و ایرادی داشت. ماهی ای بود که به خوبی مزه دار شده بود اما خار های ریز بسیار آزار دهنده ای داشت و گلومو آزار داد.
حسن گفت: غذایی که می خوریم، ردش روی دندون ما می مونه و چرخه ی زندگی، غبارش رو روی صورت و تن و کالبد ما می ریزه. (و اینطوریه که روان ما ممکنه بیمار بشه)
کار هایی که برای مفید بودن انجام میدم، مثل کتاب هام، نقاشی، بازی سازی؛ همه می تونن منو یاد این خواب یا خواب های مرتبط بندازن.
توی خواب ها، بار ها به شیوه های مختلف به من گفته شده که ایده ای که در مورد مدل سازی روان و بازی سازی توی ذهن داری، دارای ایراداتی هست که لازمه برطرف شون کنی، اما هر روز در حالی زمان رو از دست میدم که نمی دونم دارم فرسوده میشم یا قوی تر. بیشتر اوقات خواب می بینم که بازیکن هایی وارد بازی من شدن، در حالی که توی یک مرحله گیر افتادن و با ترس و اندوه، زندانی یک چرخه ی تکراری شدن. اما هر چی فکر می کنم نمی دونم که چطور میشه به اینطور آدما کمک کرد. اگر الان زمان برگرده عقب، چه جایی توی زندگی فعلی، چه قبل از زندگی فعلی، شاید بخوام که قلبم رو ببندم و دیگه تلاش نکنم که توجه دیگران رو به موضوعاتی جلب کنم که برام مهم یا جالب هستن، حتی اگر موضوع مد نظرم، خوده این افرادی باشن که دوستشون دارم. چون هر چه زمان میگذره و هر چه بیشتر موفق میشم که روان آدم ها رو درک کنم، بیشتر هم حس می کنم که هر زخم و جراحتی که روی روح موجودات ایجاد میشه، زخمی روی روح و روان من هست و هر بار مثل پرستاری که زخم باز تر و وحشتناک تری می بینه، شوکه میشم و مدتی پس میوفتم.
نظرات
ارسال نظر