به هر صورت، من دوره ای از تنهایی رو پشت سر گذاشتم و دیگه داشتم اون گروه بازی سازی و ماجراهایی که رخ داده بود رو فراموش می کردم. اما بعد از مدتی خواب دیدم که تیدیان تنها و اندوهگینه. متوجه شدم گروه بازی سازی از هم پاشیده و کار، اونطور که تیدیان امید داشته پیش نرفته. پرس و جو های اینترنتی بی فایده بود. خبری از تیدیان نبود. اون کاملا پروژه رو کنار گذاشته بود.
روحم نشونه هایی از موقعیت فیزیکی تیدیان نشونم داد و ازم خواست که از خونه بیرون برم و دنبالش بگردم. می دونستم الان ساکن دهکده ای در دامنه ی یک کوهه. این محل از شهر شونشی فاصله ی زیادی داشت و اسم منطقه رو نمی دونستم و باید خودم با پرس و جو پیداش می کردم.
این سفر برای منی که از قضا آدم خجالتی و فراری از جامعه بودم کار آسونی نبود. متوجه شدم که زبون رایج اون دهکده با ما متفاوته و من شناختی نسبت به اون زبان ندارم. گاهی گم شدم و گاهی سر از دهکده هایی درآوردم که تا اون روز نمی شناختم. گاهی خسته می شدم و گاهی به یاد آوردن گذشته و این که زمانی از گروه کنار گذاشته شدم منو دچار ترس و ناراحتی می کرد. اما مطمئن بودم که تیدیان می تونه باعث بشه که یک پروژه ی با شکوه رو به ثمر برسونیم و تجربه ای که مدت زیادیه به دنبالش هستیم رو به دست بیاریم.
روحم هشدار داد که من در مقابل ناامیدی ای که تیدیان رو در برگرفته مسئولم و این جدایی و کاوش فعلی برای پیدا کردن تیدیان جزوی از برنامه ی روحی بوده.
حین جست و جو به دهکده ای رسیدم. یک عمارت عمومی رو دیدم. عمارتی ساده اما بسیار گرم و صمیمی. ورود به این عمارت آزاد بود. از پله ها بالا رفتم و اتاق بزرگی رو دیدم که در واقع آشپزخونه ی اون عمارت بود. اون لحظه فردی درون آشپزخونه نبود. اما چیز بسیار شگفت انگیزی توجهمو جلب کرد. من یک نور نقره ای بسیار غلیظ رو درون آشپزخونه می دیدم. این نور نقره ای، رنگ دوم هاله ی من بود. این انرژی ای نیست که بتونم به صورت خودآگاه ایجادش کنم. این انرژی رو صرفا روح آگاهم قادره به هر موجود یا موقعیتی که خودش بخواد ببخشه. متوجه شدم افرادی اونجا هستن که دوستان بسیار قدیمی من طی زندگی های قبلی به حساب میان. افرادی که کاری جز محبت کردن و خوبی در حق من انجام نداده بودن. به چهارچوب در تکیه دادم و محو بودم.
متوجه شدم چند نفر به سمت آشپزخونه اومدن. ازشون پرسیدم: شما هم این نور نقره ای رنگ رو می بینید؟
نظرات
ارسال نظر