روز های آخری بود که توی خوابگاه دانشگاه سپری می کردم. این یک خواب نیست. بخشی از اتفاقات واقعی زندگی فعلیمه... دیگه به کلاس ها اهمیتی نمی دادم، از خوندن کتاب های دانشگاه بیزار بودم و دیگه تهیه شون نمی کردم. روزی هم یک وعده غذا می خوردم و باقی اوقات استراحت می کردم و می نوشتم. این باعث شد توی مدت کوتاهی رمانی رو بنویسم که از همه نظر باب میلم بود. بعد از گذشت این سال ها، دیگه چیز زیادی از اون رمان به یاد نمیارم. اما یادمه که یک شب، بخشی از رمان رو برای 2 تا از هم اتاقی هام خوندم. آخر ترم بود. اون ها درس و مسئولیت خاصی نداشتن. می خواستن به زودی برای تعطیلات به خونه هاشون برگردن. اون شب حوصله شون سر رفته بود.
هم اتاقی ای داشتم به اسم نجمه. اون خیلی سعی داشت که بفهمه من چجور آدمی هستم و چرا مثل یک موجود محافظ کار زندگی می کنم. گرچه اغلب به خاطر قضاوت های غیر منطقی و غیر منصفانه، پیشرفت خاصی توی این موضوع، یعنی شناخت هم اتاقیش نداشت.
اون شب، نجمه در حالی به خواب می رفت که از من خواست حتما بقیه ی رمان رو توی فرصت دیگه ای براش بخونم. اون زمان از شهود قوی تری برخوردار بودم، شاید چون نمی دونستم اصلا شهود چیه... اون متوجه شده بود که این رمان در واقع نشون میده که من هم چیز هایی رو احساس می کنم و توی ذهنم اون ها رو تحلیل می کنم و من هم از کارهایی که اون ها انجام میدن گاها عذاب می کشم اما تفاوتم اینه که دعوا نمی کنم، قهر نمی کنم، رفاقت ایجاد نمی کنم.
بیان صریح من در مورد بدی هایی که از آدم ها می دیدم باعث شد نجمه از اون رمان تخیلی خوشش بیاد و این موضوع حقایق جالبی رو درباره ی آدم ها نشونم داد. من گاهی احساس می کنم که دیدن شادی و خوشحالی یک آدم برای اطرافیانش عذاب آوره. معشوق اواخر نوجوانی من همچین آدمی بود. اون شدیدا به نشخوار ذهنی اعتیاد داشت و از این که می دید من با روش های خودم شادم، بسیار ناراحت میشد. اون انرژی حیاتی من رو می بلعید و از رنج دادن من یا هر آدم سرزنده و شاد دیگه ای لذت می برد. اون به من توهین می کرد و منو بابت داشتن طبع شاد و کودکانه سرزنش می کرد. در حالی که من همیشه تلاش می کردم که اون رو با شادی های خودم شریک کنم. اون حقیقتا مثل یک زالو بود. تجربه ی مواجهه با یک آدم زالو صفت به اندازه ی کافی ناخوش آیند هست، چه برسه به این که اون معشوقت باشه.
نظرات
ارسال نظر