رمان بازگشت به لموریا 2| پست سی و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

خوابگاه برای من نماد جایی برای آرامش و استراحته که به اندازه ی خونه ی خوده آدم راحت نیست. به طور مثال این کالبد و روان فعلی و زمینی برای من راحت نیست و اصالتم رو همیشه جای دیگه ای جست و جو می کنم و می دونم تا به کالبد اصلی خودم برنگردم، آرامش واقعی رو تجربه نمی کنم. تا توی این جسم زمینی هستم، همیشه می دونم که مسئولیت هایی به عهده دارم و باید آماده باشم و تلاش کنم تا درس هایی که برای یادگیری شون تناسخ پیدا کردم رو یاد بگیرم.

منظور این دخترک همون لمور ها بود، به جز این از چند تا اصطلاح عجیب و غریب و متفاوت هم استفاده کرد که چندان متوجه نشدم. مثلا درباره ی نژادی به اسم اتازیان گفت، یا کلمه ای مشابه اتازیان.

اون دختر حرف های زیادی زد که دیگه به یاد نمیارم و حتی عکس هایی از گذشته ی لمور ها نشونم داد. می گفت نیازی نیست نگران اون ها باشی. اون ها موجودات تکامل یافته ای هستن و هدفشون هم محافظت از همین تکامل شون هست. روز های سخت تکامل رو گذروندن.

عکسی از 4 لمور نشونم داد که خیلی برام عجیب بود اما زیبا هم بود. عکس از زمانی بود که انگار این افراد تازه داشتن ذات الهی خودشون رو پرورش می دادن. شمایل شون داشت تغییر می کرد. چیزی که توی این عکس دیدم این بود که اون ها هر 4 نفرشون در ابتدا دو شاخ کوچک سرخ داشتن و چهره ی یکی دو نفرشون چندان شبیه انسان نبود. اون ها منو یاد تصویرگری هایی از سانتور ها و دورف ها هم میندازن.

ولی ظاهرا نور ارغوانی عجیبی داشت درون هاله شون پررنگ میشد و حالاتشون تغییر می کرد. چیزی که واضح بود، اون ها داشتن تغییر می کردن.

به شدت به وحدت و دوستی شون پایبند بودن. با دقت به استدلال ها و دریافت های همدیگه گوش میدادن. بر عکس ما آدم ها که بی حوصله و عجولیم. اغلب ما بسیار سردیم و شوخ طبعی لازم رو نداریم. دلیلی نمی بینیم که به استدلال ها گوش بدیم. زمان همیشه برای ما کمه. عمر خودمون رو کوتاه می دونیم. خودمون رو توی همین عمر کوتاه می خوایم جا بدیم، بعد از 30 سالگی اغلب احساس کناره گیری به سراغ مون میاد. ما اغلب حتی از لحاظ روانی هم سعی نمی کنیم چند سال بیشتر عمر کنیم، و دل هامون خیلی زود تر از جسم می میره.

دختری که توی خواب میدیدم، از جنگ های مختلفی گفت که لمور ها پشت سر گذاشتن. از اقوام و موجوداتی می گفت که بار ها تلاش کردن لمورین ها رو منقرض کنن.

من نمی دونستم که توی آسمون ها هم معروفم به فردی که نگران لمورین هاست اما خیلی وقت ها نگاه کردن به اون ها ناخودآگاه قلبم رو پر از شفقت می کنه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...