رمان بازگشت به لموریا 2| پست بیست و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

بعد از آشنایی با بدروس، به تدریج خواب های مختلفی درباره اش دیدم. اون مردی گرم و امروزیه و من یک ترس ذاتی از گفتن خواب ها و شهوداتم به آدم هایی دارم که به تازگی باهاشون آشنا شدم. بدروس سوالاتی داشت. اما من می ترسیدم که حرف هایی که میگم به جای این که کمکش کنه باعث شه فکرش بیشتر مشغول شه و ناراحتی روانی پیدا کنه. این موضوع بین افرادی که سعی دارن ناگهان آپدیت شن یا به بیداری ذهنی برسن و شهودی تر زندگی کنن رایجه. چون این تصمیم، تمام زندگی اون ها رو تحت تاثیر قرار میده و سوالات زیادی رو در مورد چیستی خودشون و هستی ایجاد میکنه.

اولین خوابی که درباره ی بدروس دیدم رو خیلی خوب یادمه. اون روز می خواستم به بدروس بگم که بودن ما توی این کالبد ها و این دنیا ارزش زیادی داره و یه فرصت پر غنیمته. اما می دونستم این جوابی نیست که اون بخواد بشنوه.

حین خواب دیدم که ما توی سطحی غیر مادی هستیم. شبیه به دیسک یا ابر های درخشانی بودیم، توی یک آسمون خیلی درخشان.

بدروس قصد داشت اونجا باشه، توی اون پهنه از آسمون، اما تردید داشت. من وظیفه داشتم که برم پیشش و چیزیو بهش بگم که حقیقت ماجراست و بعد از شنیدن این موضوع، اون می تونست تصمیم بگیره که بمونه یا بره.

من مثل یک دیسک بودم. باید حرفی رو میزدم که درون حافظه ی من ذخیره شده بود. اما یک ویروس کوچک درون من بود که هر بار نوبت به گفتن اون حقیقت می رسید، توی گوشم فریاد ترسناکی می کشید و من به یاد می آوردم که ممکنه بدروس بعد از شنیدن این حقیقت، رفاقتش رو با من تموم کنه و اونو مثل خیلی از دوستای دیگه ام از دست بدم.

چند بار دیسک چرخید و فرصت گفتن فراهم شد و هر بار صدای اون ویروس عذابم میداد. من داشتم بیش از حد معطل می کردم. ناگهان دیدم که آگاهی آندری متوجه ترس درونی من شده. به طرفم اومد و گفت: من و بقیه ی دوستانت اینجا هستیم و وقتی با اون ویروس بجنگی و کنارش بزنی، می بینی که ما کنارت هستیم. ما همیشه دوست تو بودیم و این مسائل بین ما فاصله ای ایجاد نمی کنه.

من ظاهرا به خاطر غلبه ی اون ویروس به درستی نمی دیدم اما صدای آندری باعث شد شجاعتی پیدا کنم و اون ویروس رو از حافظه ام بیرون کنم و حرفی که لازم بود رو به بدروس گفتم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...