بعد از جلسه ی صبح به خواب عمیقی میرم. گرچه معمولا همه بعد از جلسه میرن سراغ پروژه تا برای ارائه ی بعدی آماده بشن ولی متاسفانه به خاطر انرژی زیادی که حین جلسه از دست میدم و استرس زیاد، باید بعدش چند ساعتی استراحت کنم. این موضوعی هست که تا حالا درباره اش به کسی چیزی نگفتم.
ظهره اما هوا ابری و تاریکه. چراغ های رنگی اتاقو روشن می کنم تا کمبود رنگ های هاله ام رو به نحوی جبران کنم و افسردگی این رنگ از روز بهم غلبه نکنه.
هوا خیلی سرد شده. قبل از خواب برای لمورین ها نامه ای نوشتم. برای اولین بار نوشتم که مراقبم باشید. درست یادم نیست چه خوابایی می دیدم اما خوابای خیلی شیرینی بود. وقتی از خواب بیدار شدم رنگ بنفش شفاف و تمیزی اطرافم دیدم. انرژی من به رنگ آبی روشن و نقره ایه و انرژی پارسا زرده. این انرژی از طرف لمورین هاست. دوست دارم که اینطور فکر کنم.
یک بار خواب دیدم که توی مسیری، چیزی مثل یک دکه دارم. جایی زیر درخت های یک باغ. کتاب می خوندم و کتاب هایی هم می فروختم. گاهی آدم هایی رد میشدن. آدم هایی که در ظاهر رفتار خوبی داشتن. کنجکاوی می کردن و سوال هایی می پرسیدن. هر چه بیشتر به سوال ها جواب می دادم، رفتار اون ها بی ادبانه تر می شد و در نهایت منو ناعادلانه قضاوت کردن. گفتن این حرفا همه اش دروغه و تو یه شیادی. دیدم که وقت رفتنه. روحم به نحوی احساس کرد که اونجا کاری برای انجام دادن ندارم. از تنم بیرون رفتم. درون یک گوی طلایی رنگ بودم. جریانی داشت منو به سمت سورس هستی می کشوند. می دونستم که این عاقبت خوبی هست و آرامش بی نظیری در انتظارمه.
مرزی بود که انگار بعد از گذشتن ازش، وارد اون قلمرو پر از آرامش و خرد می شدم. اما وقتی رسیدم بهش، مضطرب شدم. یاد دوستان لمورم افتادم. آرزو کردم که جریان متوقف بشه و به تنهایی این مرز رو طی نکنم. حتی راهم رو برعکس کردم و خواستم که پیش دوستانم برگردم. ولی به زودی دیدم که چند گوی طلایی رنگ دیگه کنارم ظاهر شدن. اون ها می خندیدن. ما خوشحال بودیم. از دیدن همیدگه خیلی خوشحال بودیم. ما با همدیگه حرکت کردیم. جریان؛ ما رو درست رو به روی سورس قرار داد. ما یک حلقه درست کرده بودیم، یا به شکل یک دایره ایستاده بودیم. حس آرامش و امنیتی که داشتم مثل دوران کودکیم پیش قوم لمور بود. شاید حتی بیشتر از اون موقع. پارسا هم اونجا بود. رنگ هاله شو به خوبی یادمه.
وقتی از این خواب بیدار شدم اصلا نمی دونستم چرا این خوابو دیدم. سر از پا نمی شناختم و حسی تهه قلبم می گفت که دوستان لمورم هم همزمان با من خوشحالن. حس می کنم اون ها همزمان با من این تصویر رو دیدن. این خیلی خوبه که الان اینجام و می تونم کاری انجام بدم و به نحوی مفید باشم اما دور بودن از لمورین ها برام یه مصیبته.
نظرات
ارسال نظر