رمان بازگشت به لموریا 2| پست نوزدهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

خواب ورق خورد، دیدم که من و دو خواهرم به شکل پری های دریایی، میون امواجی هستیم که آروم و قرار نداشتن. من هاله ی صورتی رنگی داشتم و جواهراتی به همین رنگ. بدن درشت و قطوری داشتم. سینه های تخت اما گردن کلفت تری داشتیم. در مجموع یک ترکیب بندی زیبا بود هر چند از تصویر زنانه ی ایده آل زمینی فاصله داشت. موهای بلند بلوطی رنگ داشتم. چهره و مشخصات خواهر هامو درست به یاد نمیارم.

ما به سختی می تونستیم بین اون امواج صحبت کنیم. خواهر ها می گفتن که: پدرمون خواسته که به خونه برگردیم، کارمون اینجا تموم شده.

اما من اصرار کردم که می خوام بمونم. گفتم: من دیگه یک انسانم و دوست دارم پیش اون ها زندگی کنم. من دوست دارم روزی 12 ساعت استراحت کنم و فیلم ببینم، کتاب بخونم، بازی کنم و مثل یک آدم ساعت ها بخوابم و خواب ببینم.

اصرار زیادی داشتم به این که من دیگه یک آدم هستم. ظاهرا خیلی پیش آدم ها بهم خوش گذشته بود و به دوستانم وابسته شده بودم. ولی اون توصیفاتی که از زندگی آدم ها ارائه می دادم نشون می داد که جذب چیز مهم تری شدم.

خواب ورق خورد و دیدم که مجددا در قالب یک انسان متولد شدم. خودم رو روی صندلی کودکانه ای می دیدم و یکی از پیرمرد های آگاه اون قبیله که به عبارتی یک گورو بود من رو شناخته بود و از دیدن دوباره ی من خیلی خوشحال بود. منم از بودن کنار آدم هایی مثل اون خیلی خوشحال بودم و از تهه دل می خندیدم در حالی که هنوز قادر به صحبت نبودم.

کاری شبیه به ریسندگی انجام می دادم. کودکی درون گهواره که مشغول ریسندگی بود و با رنگ های مختلف آشنایی داشت و طبق نظم خاصی اون ها رو به هم وصل می کرد. برای من نماد علمی بود که داشتم به اون تمدن می بردم و بابتش تعلیم دیده بودم و احتمال میدم یک علم در مورد روان انسان بود.

حدس من اینه که علت اشتیاق زیادم برای موندن کنار آدم ها، موقعیت مناسب برای مفید واقع شدن بود. چون اون جا کار های زیادی برای انجام دادن بود. در حالی که مردم تمدن زیر آب یعنی سرزمین پدریم، جای پیشرفته ای بود و مردمش در آگاهی و رفاه و آرامش بودن. اون ها نیازی به کمک من نداشتن.

.

.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...