پست هشتاد و هشتم از ما بهترون
*************************************
بغض سنگینی گلوم رو میفشاره و دست های مشت کردم علاقه ی زیادی به کوبیده شدن توی سر و صورت خشایث دارن .
ترجیح میدم که سریع تر اون اتاق کذایی رو ترک کنم . با حرکتی ، جلوی اتاق شهرزاد ظاهر میشم .
نگاهی به اطراف میندازم . راهروی شلوغ مدرسه پر از اجنه ی رنگ و وا رنگه و انگار که دارن از من خداحافظی می کنن اما این فقط یه حسه . یه حس بد . کت و کلاه پیر پلاسیدمو مرتب می کنم و با ناراحتی و غم و غصه وارد اتاق میشم .
شهرزاد رأس میز مستطیل شکل و بلندی نشسته و سخنرانی میکنه : سازمان مرکزی ترتیب همه چیزو ...خود آنی اومد!
طی بهت و سکوت سنگینی ، مامان و بابا و سنا و رامبد از جاشون بلند میشن و به من نگاه می کنن .
سوال رو از چشمای تک تکشون میشه خوند . این که چرا تو این مدت طولانی به ما نگفتی که چه بلایی قراره به سرت بیاد .
سر جام میخکوب میشم . انگار که دیگه قدرت راه رفتن ندارم . سنا و مامان از همین الآن بغض کردن . بابا خیلی غمگین به نظر میرسه . رامبد خیلی عصبانیه و انگار که دوس داره کل مدرسه رو خراب کنه .
مادر منو در آغوش میکشه و گریه می کنه . سنا ، پای رامبد رو گرفته خیلی آروم گریه می کنه . رامبد و بابا و سنا ، انگار که خیلی دلگیرن .
صبح روز بعد ، هر چهارتاشون به خونه بر می گردن و تمام بعد از ظهر و شبی که با هم بودیم رو توی ویوی مدرسه به هم دیگه خیره موندیم و آه کشیدیم . لحظات بدی بود . امروز باید به آزمایشگاه برم و تغییر چهره ی نهاییم رو انجام بدم . ای کاش جنا می تونستن هر وقت که دلشون می خواد تبدیل به آدم بشن و دوباره به چهره ی اصلیشون برگردن .
وجود من در کنار آرش فقط برای اینه که نقشه به خوبی پیش بره و بعد از این که به هوش اومد ، نقشه رو از یاد نبره . البته بیشتر به خاطر آموزش هایی که دیدم هستش و شاید هم به قول خشایث ؛تقدیر .
البته این یه کشف علمی هم به حساب میاد موادی که برای تبدیل اجنه به آدم درست میشه خیلی کمیابن و دسترسی به اون ها خیلی سخته . تا قبل از این فقط سازمان های جاسوسی خلافکار این مواد رو داشتن ، اما حالا ما هم تونستیم این ماده رو بسازیم ، اونم با کیفیتی بهتر ! و من ، اولین الفی هستم که از این ماده استفاده می کنم.
من موش آزمایشگاهی خوش اقبالی نبودم . البته شاید یه روزم ماده ای ساخته بشه که من بتونم برگردم ، اما تا اون روز بیاد منتظر بمونم .
برای استراحت و جمع کردن وسایلم به خوابگاه بر می گردم . چهارقلو ها روی تختاشون استراحت می کنن . سهیلا مثل همیشه جوراباشو به دوربین عنکبوتی آویزون کرده . ضحی که ظاهرا سرما خورده ، مدام توی خواب سرفه می کنه . اسما غلتی می زنه و توی خواب لبخند می زنه . مو های بلند فرشته ، دور سرش پخش و پلا شده . خوش بحالشون ! اونا همیشه پیش هم می مونن ! هیچ چیز نمیتونه اونا رو از هم جدا کنه . پدر و مادرشون قدرتمندن .
من نباید گریه کنم ، باید قوی باشم ! این سرنوشت منه ، آره ! این سرنوشت منه و باید اونو قبول کنم ! باید باهاش کنار بیام!
با پولی که سازمان به پدر و مادرم میده ، حتما می تونن یه خونه ی خوب بخرن ! یه خونه که از سقف تا کفش تا عنکبوت باشه ! پر از خاک و خل باشه . جایی که حمومش بزرگ باشه و یه وان بزرگ داشته باشه . جایی که باغچه اش پر از خر خاکی باشه . اونا خوشبخت میشن و من ...، منم تنها می مونم . شاید مجبور شم مثل آدما کار کنم ، یا سر خیابونا گل بفروشم . شاید مجبور خدمتکار بشم ، آرش هیچ وقت منو نمی خواد ! اون از زمین تا آسمون با من فرق داره . آره ...من می دونم ... من آخرش مجبور میشم با صاب کار بدجنسم ازدواج کنم و اونم تمام حقوقمو به زور ازم میگیره و باهاش مواد می خره . بعدشم باید تا آخر عمر کلفتیشو بکنم . آخر سرم فشار خون و مرض قند میگرم و می میرم . شایدم سکته کنم!...
با صدای خر خر سهیلا توی خواب ، از فکر و خیال بیرون میام . نگاهی به ساعت میندازم . زیاد وقت ندارم . ساکم رو از زیر تختم بیرون می کشم. بهتره به دفتر بدمشون تا برای خونوادم پستش کنن! اما نه ، حتما از دیدن وسایلم ناراحت میشن ! بهتره بسوزونمشون .
دستم به چیزی سخت و صیقلی برخورد میکنه . از ته ساک بیرونش می کشم . گوش ماهیم ! شاید بتونم اینو با خودم ببرم ! آره! می تونم باهاش با مامان اینا تماس بگیرم .
دیگه کارم این جا تمومه . وقت ندارم که از چهار قلو ها خداحافظی کنم . بهتره براشون یه نامه بذارم . آره این طوری بهتره . لباس مشکی و سورمه ای رنگی رو می پوشم . قراره قبل از رفتنم آخرین درجه ی افسری رو به لباسم آویزون کنن . لباسا کت و دامن شیکی با کلاهی شبیه کلاه مسخره ی قبلیم هستن . منتها صاف تر و زیبا تر .
بعد از نوشتن نامه به طرف آزمایشگاه به راه می افتم . آزمایشگاه جایی توی تل تخت قرار داره .
آسمون داره میره که تاریکی رو بغل کنه . شب سردیه . باد یه کم سوز داره . دو متری از زمین فاصله میگیرم و به طرف تل تخت می رم .
*
*
*
نه امشب ، که هر شب ، که خالم خرابه
یه جزیره ام که دورم ، یه دریا سرابه
من عادت نکردم ، به شبهای سردم
به این که نباشی ، نه عادت نکردم
قسم خورده بودم ، اگه از تو جدا شم
دیگه حتی یه لحظه تو فکرت نباشم
ولی دیدم نمیشه ، نمیشه ، نمیشه
که فکرت نباشم ، نه دیروز و نه امروز و نه فردا ، همیشه.....
قسم خورده بودم اگه از تو جدا شم
دیگه حتی یه لحظه تو فکرت نباشم
ولی دیم نمیشه ...نمیشه ....نمیشه
که فکرت نباشم ، نه دیروز و نه امروز و نه فردا ...همیشه.....نمیشه
*
*
*
****************************************8
نظرات
ارسال نظر