پست هشتاد و هفتم از ما بهترون
***************************************
اما چشمای صاحب عکس منو به فکرای عمیق تری پرت می کنه . به خیلی روز پیش . به یه بعد از ظهر گرفته ی پاییزی ، توی حیاط ویلای حشمت . زیر فشار پاهای یه عفریت .
با ترس ، طوری که صدام از حالت عادی کمی بلند تر میشه ، نا خود آگاه می گم : اون!...
شهرزاد نیشخند شیطانی ای می زنه و ترس و دلهره ی ظاهر شده توی صورتم رو مثل یه کمدی به نظاره میشینه .
-دختر خوب ! اسمش سلناست ! البته این اسمیه که برای خودش انتخاب کرده .
نگاه مسخره ای به عکس میندازه و می پرسه : به نظرت چه منافاتی با سلنا گومز معروف داره ؟
عصبی سری تکون میدم و لحظه ای چشمامو می بندم .
نگاه تحقیر آمیزی به آرش که کنار پدرش در حال بررسی تلویزیونن میندازه و میگه : حتما وقتی که اینم کشتیم ، اسم خودشو میذاره جاستین !
و خنده ی بی ریختی رو سر میده .
با عصبانیت میگم : وقتی کشتینش ؟!
-آره!
حدقه ی چشمای شهرزاد ، درست مثل یه بوفه کور ، گشاد میشه . با بی رحمیه تموم ادامه میده : ما اونو میکشیم و اون به ما کمک میکنه که خواهرش رو پیدا کنیم . چند لحظه این حرف رو توی ذهنم هضم می کنم . زنیکه ی رذل!
با فریاد جواب میدم : اون هیچ وقت این کارو نمیکنه ! اون به شما کمک نمیکنه !شما اونو چی فرض کردین ؟ یه احمق ؟ فک کردین اون نمی دونه شما دارین چه بلایی به سرش میارین .
-اوه ! چرا ، می فهمه ، اما وقتی که خیلی دیر شده .
با عصبانیت جواب میدم : مطمئن باش اونوقت ترجیح میده که سفر ابدیش رو شروع کنه تا این که با احمقایی مثل شما سر و کله بزنه !
از توی چشمای شهرزاد آتش خشم و عصبانیت زبونه میکشه . اما با فشار دادن روح خر خاکی ، خودش رو آروم می کنه . از جاش بلند میشه و در حالی که جیم میشه ، میگه : همه چیز وقتی که به اردوگاه برگشتی معلوم میشه دختر خوب!
کلمه ی دختر خوب رو با قاطعیت و تاکید میگه و جیم میشه .
به آرش که در حال برگشتن به اتاقشه نگاه می کنم و فورا جیم میشم و به خونه ی خودمون بر می گردم .
یاد ملاقات قبلیم با شهرزاد ، توی مدرسه می افتم . یهویی سهیلا خبر آورد که شهرزاد کارت داره . شهرزاد اون موقع می گفت : به خاطر استعدادی که توی تو کشف کردیم ، می خوایم که تو ، توی کلاس A درس بخونی . اما الآن می فهمم که هدفشون از این کار چیز دیگه ای بوده که هر طور شده باید ازش سر در بیارم .
دو سال بعد ، یک ساعت بعد از ملاقات آرش توی کافه ی نیمه جون
برای هزارمین بار ، یقه ی کت بی ریختم رو مرتب می کنم و کلاهم رو رو سرم جابه جا می کنم .
دستام رو پشت کمرم قفل می کنم و با نگاه خیره به نوک کفشای رنگ و رو رفتم ، سالن سرد و یخ زده ی سازمان مرکزی رو طی می کنم . گلدونای خشکیده ی کنار سالن ، انگار که عاجزانه دستاشونو برای یه قطره آب دراز کردن و در نهایت در همین حالت جون دادن . بار دیگه ، نگاه غضب ناکی به در آهنی اتاق خشایث میندازم و تموم دم و دستگاهش رو لعنت می کنم . ای کاش هیچ کدوم از اون اتقافات نمی افتاد . وقتی به این فکر می کنم که سازمان داره از من مثل یه موش آزمایشگاهی استفاده میکنه ، حالم از این زندگی بهم می خوره .
صدای اکو داری ، فضای خالی سالن رو پر میکنه : آنیا ...، بیا تو!
به سرعت به طرف اتاق به راه می افتم و با حرکتی از در رد میشم . اول احساس می کنم که اتاق چقدر کوچیکه . چون که خشایث درست دو متر جلوتر ، پشت میزی چوبی نشسته . پشت سرش دیواری از کتابخونه ای بزرگ و قدیمی وجود داره !
اما اتاق عریض تر از این حرفاس و از چپ و راست تا حد اقل 30 متر ادامه پیدا کرده . درست مثل یه تونل می مونه ! پر از تار عنکبوت و جوونورای ریز و درشت !
خشایث به پشتی صندلی تکیه داده و دستاش رو توی هم قفل کرده . یه لبخند مرموز هم روی لباشه که اعصابمو خیلی خورد میکنه . اون الآن همهی راز های منو میدونه ! این راز به زودی منو تباه میکنه ! حین طی کردن فاصله ی کوتاه بین در و میز فکستنی خشایث تما خونواده و خاطراتم از توی ذهنم رد میشه . سنای نانازی و تپلو ! مامان جونم ! بابای مهربونم ! داداش رامبدم ! همه ی دوستام و همکلاسی هام! تمام این دو سال رو درست مثل یه افسر آموزش دیدم ! آموزش های سخت و طاقت فرسا ...حالا درست مثل یه طعمه ، قراره تو دهن یه اژدها فرو برم !
بی اعتنا به شور و شعف خشایث از به نتیجه رسیدن نقشه ی احمقانش ، جلوی میزش می ایستم و به چشمای خاکستری رنگش نگاه می کنم !
چهره ی جدی تری به خودش میگیره و میگه : برای سخته که افسر با استعدادی مثل تو رو از دست بدم !
-هیچ کاری برای شما به آسونی تباه کردن زندگی نیرو هاتون نیست .
درست مثل یه شبح به روبه رو نگاه می کنم و منتظر حرف خشایث می مونم .
-هیچ وقت راجبه هم نوعات این طوری فک نکن ، تو داری برای نجات جون هم نوعات این کارو می کنی ، برای همهی اجنه !
پوزخندی می زنم و میگم : راه های دیگه ای هم بود آقا ! ولی شما ترجیح دادین از آسون ترین راه استفاده کنین .
-نه نه نه ! این طور نیست آنی ! برای ما خیلی سخت بود که تو رو به خطر بندازیم .
-پس چرا به من نمی گین که چرا می خواین منو برای همیشه از جامعه طرد کنین ؟
خشایث آهی میکشه و از سر جاش بلند میشه و در حالی که به آرومی ، میزش رو دور می زنه ، میگه : سرنوشت آنی ! سرنوشت ...
-میشه بیشتر توضیح بدین !
-دخترم! حرکت ستاره ها ! و سفر چند ساعته ی نیرو های به صخره های ممنوعه !
با وحشت واکنش نشون می دم و میگم : منظورتون همون جائیه که سونوشت همه رو ثبت کردن ؟
-درسته آنی ، دوست داری بدونی سرنوشت تو چی بوده ؟
-نه ! معلومه که نه! شما به چه حقی این کارو کردین ؟
-ما از روی حرکت ستاره ها ، چیز نا معقولی در سرنوشت تو پیدا کردیم ، برای همین نیرو هامون رو به صخره ها فرستادیم تا زیر و بم این قضیه رو بدست بیارن . تو دیر یا زود با یه انسان ازدواج می کنی .
فریاد تعجب و وحشت از اعماق وجودم بلند میشه . خشایث همونطور به چهره ی من زل زده و هیچ واکنشی جز افسوس نشون نمیده .
چنگی به موهام می زنم و با چشم هایی بر افروخته ، چند قدم به عقب می رم .
-این غیر ممکنه خشایث ! من این سرنوشتو نمی خوام .
-مگه خود تو نبودی که آرزوی رسیدن به یه آرش رو داشتی ؟
-آره ، ولی اون فقط یه رویا بود ، دوست داشتم ، اما نه به قیمت از دست دادن خونوادم !
-اما تو هر وقت که اراده کنی می تونی با اونا تماس بگیری !
-اما من می خوام کنار اونا باشم ! اونا خونواده ی منن ! شما چی از زندگی می فهمین ؟ هان؟!
خشایث آهی می کشه و با پشت کردن به من ، خواهان تمام شدن بحث میشه .
با جدیت میگه : طبق این سرنوشت ، تو در نهایت با یه آدم ازدواج می کنی و اون وقت از جامعه طرد میشی ، پس چه بهتر که بتونی قبل از اون ، خدمتی به جامعه ات کرده باشی ، متوجه منظورم می شی آنی ؟
-اما من...
-دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
بر میگرده و با خیره شدن توی چشمام حرفش رو ادامه میده : سعی کن عاقلانه فکر کنی ، شاید اون مرد سونوشت تو خود آرش باشه ، حالا هم به اتاق شهرزاد برو ، خانوادت اون جا منتظرتن.
************************************
نظرات
ارسال نظر