پست هشتاد و ششم از ما بهترون
*****************************************
حدود ساعت 11 ظهر ، آیینه جیبیم به صدا در میاد و از خواب بیدار میشم . تو خماری و خواب ، جیم میشم و جلوی در خونشون ، وسط خیابون ظاهر میشم . حالا می ترسم برم داخل خونه ، این دختره هلیا بگه این موقع روز این جا چیکار داری!
خودمو شکل گربه می کنم و زیر درخت ، بین آشغالا میشینم . ظهر خنکیه و خواب خیلی می چسبه ، البته اگه صدای زشت گنجشکا که محله رو گذاشتن رو سرشون بذاره !
بی خیال خواب میشم و پشت کیسه زباله ها ، آیینه جیبیمو در میارم و با هلیا تماس میگیرم .
-سلام هلی ! منو میشناسی ؟ آنی ام! خواب بودی؟
-سلام آنی ...نه ، اومدم بیرون یه کم هوا بخورم . تو کجایی .
-همین دور و ورا ، تو کجایی الآن ؟
-من با بچه ها اومدم شمال! شرمنده نیومدم خونتون ، خونه ای الآن ؟سنا هستش؟
-من که می بینی بیرونم ولی سنا هس.
-پس امشب بیا خونه یه سر همدیگه رو ببینیم .
-باشه . کاری ! باری!
-آنی، کاری داشتی زنگ زدی ؟
-ام...نه ، می خواستم یه مصاحبه ای با مامان و بابات بکنم . برای یه تحقیق ...
-چه تحقیقی؟
-زندگی مسالمت آمیز با آدما ، برای درسم می خواستم .
-آهان...ببین ، بذار خیالتو راحت کنم ، هیشکی خونه نیست ، اگه می خوای مامانم اینا امشب میان ، یه سر برو خونمون ،باهاشون مصاحبه کن.
-باشه ، دستت درد نکنه .
-کاری نداری ؟
-نه حدافظ.
هوف ! ...چه نفس گیر ! چه ضایع !
به قیتفه ی اولم بر می گردم و وارد خونه میشم . صدای تلویزیون یه کم زیادی بلنده . بوی غذا هم از آشپز خونه به مشام می رسه ...پوف!...
یه سره وارد اتاق آرش میشم . اِ ...! ایناهاش! پشت کامپیوتر نشسته ! وای وای وای ! نکنه داره چت میکنه ! با کی داره چت میکنه ؟
نزدیک تر میشم . یه تیشرت طوسی پوشیده با شلوار راحتی خاکستری . موهاشم شونه نکرده ! موی بلند ، ناخن دراز ! واخ و واخ و واخ!
یه مارمولکه نزدیکای سقف داره چرت می زنه ! ای جانم!
لبه ی تختش میشینم و به در و دیوار زل می زنم . اتاقش زیادی دل بازه و اعصابم رو خرد می کنه . تازه از پنجره ی 50 متریش ، یه عالمه نور میاد که چشممو دیگه داره کور میکنه . آخه این چه وضع اتاق چیدنه ، دلم گرفت...
سکوت بدیه ، یه کم دلگیره . چرا اومدم این جا ؟ می خوام کی رو ببینم ؟ آرشو؟ کسی که کوچکترین شانسی برای رسیدن بهش ندارم ؟ کسی که از الآن تا همیشه آیینه ی حسرت من میشه ؟ یه آیینه ی دق؟!
-گریه نکن دختر خوب ، ...
دو متر از جام می پرم . وای خدا! شهرزاده ...
عین صف شبانگاه ، سیخ وا میستم و سرمو پایین میندازم و با شرمندگی می گم : سلام خانوم ! اومده بودم پیش دوستم ...
خدایا این از کجا فهمیده من این جام ؟ اصن این ، این جا چیکار میکنه ؟ چیکارم داره آخه ؟
تریپ مقبول تری داره و با روح خر خاکی کوچولویی که رو شونش این ور و اون ور میره ، بازی میکنه . لبخند مادرانه ای می زنه و میگه : بار آخرت باشه که به من دروغ می گی !
پناه بر خدا! اینو باش چطور تهدید میکنه ! اول لبخند می زنه ، بعد قاطع و صریح تهدیدشو میکنه ! بابا این دیگه نوبرشه !
ترجیح میدم سکوت کنم . به آرومی ، در حالی که کتش رو روی دستش گذاشته و دست دیگرش داره روح خر خاکی رو نوازش میکنه ، توی اتاق به راه میوفته . یه نیگا به آرش و یه نیگا به من میندازه .
-فک می کردم بزرگتر باشه .
برق از سرم می پره . با تعجب می پرسم : کی ؟!
دوباره راه میوفته و تخت رو دور می زنه و به من نزدیک میشه و به آرومی میگه : یور لاو
عین ماست به زمین می چسبم . یهو تو دلم خالی میشه . ببین شهرزاد چجوری داره منو تحقیر میکنه .
چهره ی سنگ شده ی منو که میبینه ، خنده ی افتضاحی سر میده و از اتاق بیرون می زنه . صدای کلفتش از مهمون خونه به گوش می رسه : بیا این جا آنی!
یه نیگا به خودم میندازم ، یه نیگا به آرش . با ترس و لرز به مهمون خونه میرم . شهرزاد هیکل غول تپه اش رو ، روی کاناپه ی کنار مبل بابای آرش انداخته و با بادبزن مسخره ای خودش رو باد می زنه . صدای تلویزیون هم یه نموره بلنده و حسابی رو اعصابه .
شهرزاد با بی حوصلگی ، در حالی که به بابای آرش زل زده میگه : بیا این جا !
با ترس و لرز نزدیک میشم و کنار بابای آرش که شبکه ها رو با بی حوصلگی عوض میکنه می ایستم . شهرزاد همراه بابا ی آرش به تلویزیون و برنامه های بی خودش نگاه می کنه . زیر چشمی نگاهی به تلویزیون میندازم .
یهو صدای شرقّه ای میاد و همراه با اون ، دسته ای حرارت داغ با رنگ نارنجی و قرمز از سمت چشمای شهرزاد به طرف تلویزیون فرستاده میشه و تلویزیون زبون بسته در جا می سوزه . به سرعت مامان آرش از آشپز خونه بیرون می پره .
-آخرش این قد این کانالا رو جا به جا کردی که سوخت !
بابای آرش که بیچاره فک کنم قلبش وایساد ، کلا کُپ کرده و هیچی نمی گه. آرشم از اتاق بیرون میاد و با تعجب میگه : چی شد ؟
شهرزاد همچنان با آرامش ، با نوازش روح خر خاکی ، وقت تلف میکنه . منم که کلا لال شدم !
-دختر خوب!...نمی خوای بپرسی چجوری پیدات کردم ؟
به خودم زحمت حرف زدن نمی دم و با تکون دادن سرم حرفش رو تایید می کنم .
-میدونم یه من ناراحت می شی ، اما شب نامزدیه دوستت ندا رو یادت میاد ؟
-اوهوم.
انگار دارن ته دلم رخت می شورن . ینی می خواد چی بگه ؟
-پسر جذابی بود ، مگه نه؟
پرسشناک نگاهش می کنم .
-منظورتون رو نمی فهمم .
-آرین یکی از قهرمانای تلقینه ! کسی اینو بهت گفته بود ؟
-آ...ینی...واقعا چرا شما با من این کارو کردین ؟
بابای آرش محکم می کوبه روی تلویزیون و این کارش باعث میشه یه لحظه من و شهرزاد حواسمون پرت بشه . شهرزاد با بی رحمیه تموم ادامه میده : شب نامزدی بود ، اما تو یهو احساس ناراحتی کردی ، طوری که دوست داشتی بشینی و تا صبح گریه کنی .
از عصبانیت به رنگ قرمز در میام . زنیکه ی وراج ادامه میده : اوه! دختره ی عاشق ! همینطورم شد و آرین زبر و زرمگ هم یه تنه ی نا جوون مردونه به تو زد و تو هم نقش زمین شده . آه... واقعا چه شاعرانه بود وقتی که دستتو گرفت و یه لیوان آب حامل رد یابو توی حلقت ریخت .
با نفرت تموم به چشمای همدیگه نگاه می کنیم . هیچ وقت توی عمرم تا این حد تحقیر نشده بودم .
با عصبانیت میگم : به چه حقی ؟ شما چی از من می خواین ؟
-این شد یه چیزی .....این آقا آرشو می بینی ؟
و با انگشت به آرش که در حال باز کردن تلویزیونه اشاره می کنه .
-این تنها راه رسیدن ما به غلام هجیه .
با حیرت میگم : آرش؟!
نیشخند شیطانی ای می زنه و میگه : آره ! آرش،
دندونام رو وری هم میسابم و با انگشتای مشت شده ، به چهره ی پست شهرزاد نگاه می کنم .
تای کت روی دستش رو باز میکنه و توی جیبش دنبال چیزی می گرده . بعد چند لحظه عکسی رو در میاره و رو به من میگره و میگه : اینو میشناسی دختر خوب ؟
اول با خودم فک می کنم که چرا این نامرد هی به من میگه دختر خوب . اما چشمای صاحب عکس منو به فکرای عمیق تری پرت میکنه . به خیلی روز پیش . یه بعد از ظهر گرفته ی پاییزی ، توی حیاط ویلای حشمت . زیر فشار پاهای یه عفریت.
.
.
.
************************************
نظرات
ارسال نظر