رمان از ما بهترون| پست هشتاد و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست هشتاد و پنجم

*********************************8

به دنبال کلاس D  به راه می افتم . بالای در صورتی رنگی D قهوه ای رنگی با طرح های طلایی ، خود نمایی میکنه . از سهیلا که وارد کلاس بغلی میشه خداحافظی می کنم و وارد کلاس میشم .

اولین چیزی که توجهم رو جلب میکنه جمعیت کم کلاسه . فقط 6 نفر توی کلاسن . دو تا پسر هوازی ، یه دختر که حسابی تو لاک خودشه . یه پسر گیاه زی تپل و مپل و دو تا دختر هوازی که گوشه ی کلاس ، با هم پچ پچ می کنن . تمام کلاس ، صندلی های دسته دار چیده شده که به نسبت جمعیت 7 نفره مون خیلی زیاده . دور تز از بقیه ، روی صندلی زهوار در رفته ای میشینم . صدای داد و فریاد کلاس E از توی کانال بخاری به گوش می رسه . معلومه کلاس پر جمعیت و شرّی دارن . صدای جیغ دخترا و گاهی خنده های بلند . وای خدا! یه لحظه صدای داد بلند سهیلا رو میشنوم !

با باز شدن در کلاس ، از توی فکر و خیال بیرون میام . باورم نمیشه . این خود خشایثه ! چرا اومده به ما درس بده ؟ از ما باهوش تر پیدا نکرده ؟

همگی با تعجب ، به احترام خشایث از جامون بلند میشیم . دستی روی کلاهم میکشم که ببینم شاخ در آوردم یا نه!

شب ، توی خوابگاه ، همه دورم جمع میشن . فرشته میگه : زود باش بگو! چجوری بود ؟

سهیلا به مسخره می پرسه : جادوگره ؟...ها ؟ ..د بگو دیگه ...

یه دختری که مال یه اتاق دیگه اس میگه : آخه چرا اومده به شما درس بده ؟

سهیلا بلند میگه : حتما یه چیزی توشون دیده که اومده بهشون درس میده دیگه !

یه دختر گیاه زی که حسابی افاده ای و نچسبه ، دستی زیر موهاش میکشه و با غرور میگه : نیس که تو کلاس D  نخبه ریخته...!

با این حرفش بقیه ی دخترای توی اتاق هم می زنن زیر خنده . دوباره خجالت میکشم و سرم رو پایین میندازم .

سهیلا عصبانی میشه و همه رو از اتاق میندازه بیرون و یه سری فحش بوق دار هم میگه !

روز بعد ، وضعیت بدتر میشه و علامت هایی که سطح کلاسمون رو نشون میده رو به لباسامون وصل می کنن . دیگه از بی آبرویی نمی تونم وقتای آزاد از توی خوابگاه بیرون بیام . آخه این چه کاریه ؟

ساعت 5 صبحه . صدای بچه ها از بیرون خوابگاه به گوش می رسه . کلاس امشب خیلی بیحال بود . خشایث درست مثل یه پیرمرد بیحال و اعصاب خورد کن میمونه و همش ما رو نصیحت میکنه . بچه ها همش سر کلاس چرت می زنن . تا بخواد دو صفحه درس بده ، دیگه کلاس تموم شده . یا میاد شعر حافظ میخونه یا تاریخ کورش کبیر میگه . آخرشم توقع داره ما یه افسر بشیم . این در حالیه که کلاسای دیگه هر شب توی محوطه ی کاخ تمرین می کنن و نمی دونم شاید آخرش با این وضعیت اضافه وزن بگیرم .

سهیلا با سر و صدای زیاد وارد اتاق میشه . خودمو به خواب می زنم . اصلا حال و حوصله ندارم . سر ساکش میره و با سر و صدای زیاد بازش میکنه .

-الو، سلام مامان

-...

-خوبم ، خوبم

-...

-چی ؟! مامان من نمی تونم!

-...

-باوشه باو

-...

-بای!

.

.

.

بپاش آنی ! الآن چه وقت خوابه ؟

با بی حوصلگی میگم : چیکارم داری؟

-پاشو شهرزاد کارت داره !

از جام می پرم و می گم : چیکارم داره ؟

-نمی دونم ! از همین الآن بهت تسلیت میگم ! امیدوارم جان سالم به در ببری!

دور روز بعد ، داخل اتاق شخصیم ، تو ویلامون!

ساکم رو گوشه ی اتاق میندازم . تعطیلات بدیه ، ...این دو روز مرخصی با حرفای شهرزاد زهر مارم میشه . خیر نبینی شهرزاد ! ترشی لیتتو بندازم شهرزاد !

آرم جدید کلاس A  که از دو روز دیگه باید به لباسم وصل کنم رو توی دستام فشار میدم و برای خوردن عصرونه به طبقه ی پایین می رم .

تا خود صبح با بابا و مامان و سنا میگیم و می خندیم و از گذشته ها حرف می زنیم . تصمیم دارم امروز یه سری به آرش بزنم . اول یه چند ساعتی می خوابم و بعد می رم .

******************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...