پست هشتاد و سوم از ما بهترون
*************************
مشعل های جن نمای اطراف مقبره یکی یکی روشن میشه . خشایث جلوی مقبره ، درست بالای پله ها ، قابل مشاهده اس. لباس خاصی نپوشیده و فقط یه عصای عجیب و غریب داره که بیشتر بهش یه حالت روحانی داده . شاید این حالتش مخصوص جنای خاکستری باشه و کلا تموم جنایی که تو کوه های آتشفشانی زندگی می کنن همینطوری عجیب و غریب باشن .
سکوت عجیبی برقراره و باد ، سوز دار تر از قبل می وزه و هر از چند گاهی ، صدای سرفه ی خش داری از گوشه و کنار صف ها ، سکوت صف شبانگاه رو میشکونه .
جن گیاه زی ای که تو صف کناریم قرار داره ، سعی میکنه با بالا کشیدن سرش ، اتفاقای جلوی صف رو ببینه . نگاهم رو دقیق تر میکنم . شهرزاد مشعلی رو روی پایه ی بلندی جا سازی میکنه و به طور ناگهانی تعداد زیادی جن طلایی رنگ در اطراف مقبره ظاهر میشن و با ریتم آهنگین و زیبایی ، شروع به خوندن سرود زیبایی می کنن . تمام اردوگاه شگفت زده به نظر میرسه .
با تموم شدن آهنگ ، از خلسه بیرون میایم و خشایث پشت تریبون میره تا سخنرانی کنه . صداش به طور واضح نمی رسه .
-آقایون و خانوم ها ، به پاسارگاد خوش اومدین . همون طور که اطلاع دارین ، کلاس هاتون از امشب شروع میشه . کلاسای ترم اول بر اساس رشته ی شما در دوره ی تحصیلات مقدماتی دسته بندی میشه . برای امشب از ساعت 8 تا 10 رشته های نجوم و ریاضی ، ساعت ده و نیم تا 12 و نیم رشته های فلسفه و فنی و ساعت 1 تا 3 صبح هم رشته های ادبیات و هنر...
صدای پچ پچ جمعیت بلند میشه . خشایث با آرامش ادامه میده : شماره ی کلاس ها توی تابلوی اعلانات تل تخت مشخصه .
و بعد با اشاره به شهرزاد میگه : شما حرفی ندارید ؟
شهرزاد هم از خدا خواسته جای خشایث رو پشت تریبون میگیره و با صدای نخراشیده اش شروع به حرف زدن میکنه : شما همتون مث بچه های خودم میمونین ، سعی کنین نظم اردوگاه رو حفظ کنین ...
دختری توی صف کناری میگه : اَه ...مگه ما بچه ایم !
صدای پچ پچ دوباره بلند میشه . ظاهرا بقیه هم ، داره حالشون مثل من از توصیه های بچه گانه ی شهرزاد به هم می خوره .
در نهایت خشایث میون حرف شهرزاد می پره و میگه : می تونید پراکنده شید.
در عرض 1 ثانیه محوطه خالی از جمعیت میشه و من که تا ساعت 1 کلاس ندارم ، به خوابگاه بر می گردم و آیینه جیبیم رو بیرون میارم تا یه زنگی بزنم .
ضحی با مو های دم اسبیش تو اتاق ظاهر میشه و با بی حوصلگی همیشگیش خودش رو روی تختش میندازه .
آیینه رو ، رو به روی صورتم میگیرم .
-سلام آنی ! خوبی ؟
-سلام سنا ، چطوری ؟ چه خبرا !
-وای آنی ! چقد تغییر کردی!
-خیلی بی ریخت شدم مگه نه ؟
-نه ، با اون کلاهت خیلی باحال شدی !
-داری مسخرم می کنی ؟
-نه به خدا ، اون جا باحاله ؟ ازتون کار می کشن ؟
-چی ! نه، برای چی ازمون کار بکشن ؟ نکنه چون اردوگاه فک کردی ازمون کار میکشن .
-آره دیگه ، مگه این طوری نیس ؟
-نه بابا! حالا بعدا برات تعریف می کنم . مامان اینا خوبن ؟
-آره.
-الآ« کیا خونه ان؟
-مامان و رامبد ، ....کی بر می گردی آنی ؟
-اوه ... تازه اولشه ، ببینم ، نکنه دلت برام تنگ شده ؟
-معلومه که نه ، ببین مامان داره صدام می زنه ، بعدا باهات تماس می گیرم باشه ؟
-باشه ، فعلا خدافظ.
سهیلا با سر و صدای زیاد ظاه میشه و با تعجب به من و ضحی نگاه میکنه .
-شما ها اینجائین ؟ ببینم دختر تو مقدماتی چی داری ؟
این الآن به من گفت دختر ؟
ضحی همون طور که رو به دیوار ، روی تخت دراز کشیده ، منزجرانه میگه : خجالت بکش سهیل ، اسمش آنیاس.
خنده ی الکی ای سر میدم و میگم : اشکال نداره . من ادبیات خوندم ، شما چی ؟
سهیلا خودش رو روی زمین میندازه و کلاهش رو گوشه ای پرتاب میکنه و میگه : راستش من هنز خوندم ، ضحی فلسفه خونده ، اسما غنی خونده ، فرشته هم ادبیات ، داشمون هم ریاضی خونده .
دهنم دو متر باز میشه . آخه اینا چیشون به پنج قلو می خوره ؟ چه تفاهمی!
ضحی بر می گرده و میگه : تعجب نکن عزیزم ، این تازه یکی از تشابهات ماست .
سهیلا شلیکی می خنده ، ولی من هنوز تو شوکّم .
-اون روز که توی ویزارد ایر دیدمتون ، پیش خودم گفتم چه خواهر و برادرای پایه ای هستین .
سهیلا چشماشو گرد میکنه و میگه : تو ما رو دیدی ؟
-آره ، حتی مامان و بابا تونم دیدم !
سهیلا دوباره می خنده . ادامه میدم : راستش مادرتون خیلی توجهمو جلب کرد .
هر دو تاشون با هم می گن : چرا ؟
به خودم صد تا لعنت و نفرین می فرستم که چرا این حرفو زدم . آب دهنمو قورت میدم و میگم : راستش نمی دونم ، ظاهرشون فرق می کرد ، مادرتون از چه نژادیه ؟
ضحی با ملایمتی که انتظار نداشتم میگه : مامانمون هم هوازیه فقط چون بیست سال از عمرش رو توی پالایشگاه زندگی کرده ، اینطوری هیکلی شده .
-واقعا جالبه ! من نمی دونستم .
*****************************
نظرات
ارسال نظر