نامه رو توی پاکت میذارم و به طرف دفتر انسان بالدار جیم میشم . ساعت 1 بعد از نصفه شبه . از کاخ بار عام ، صدای چشن میاد . پسرا هر شب جشن دارن ، حالا جشن چی ، خدا میدونه !
باد سردی توی محوطه می وزه . پالتوم رو محکم تر دور خودم میپیچونم . دفتر انسان بالدار به کاخ دروازه و مقبره ی کورش خیلی نزدیکه . اطراف مقبره ی کورش مشعل های زیبایی قرار گرفته و هر شب صد ها جن از سراسر دنیا به این جا میان . اونا حتی گاهی به ما کارت پستال میدن . دیشب یه جن سورمه ای رنگ که از اسکاندیناوی اومده بود رو دیدم . لباسای عجیبی پوشیده بود و با حیرت به کاخ های بنا شده توسط اجنه نگاه می کرد .
دفتر انسان بالدار ، پر رفت و آمد ترین جای مدرسه محسوب میشه . اولین باره که برای پست کردن نامه به این جا میام . سالن بزرگی مثل سالن بانک داره . بوی جوشونده ی بهار نارنج توی دماغم می پیچه . کف زمین حالت شیشه ای داره و وسط سالن، آخرین تکه سنگ به جا مونده از هنر دست آدما در حال خود نمائیه . به تکه سنگ نزدیک می شم . با شگفتی به تصویر حک شده روی دیواره ی کوتاه نگاه می کنم . چه مرموز و حیرت انگیز!
مردی قد بلند که لباس بلندی پوشیده و دستاش رو به حالت نیایش جلوی خودش گرفته . دو بال بزرگ و قدرتمند و چیزی شبیه ظرفی پر از اشیای عجیب و غریب که بر روی سرش بالا اومده .
کتیبه ی بالای سرش خودنمایی میکنه . معنی کتیبه ی سه زبانه در کنارش نوشته شده : من کورش، شاه هخامنشی
صدای برخورد ظرفی با زمین از آبدار خونه به گوش می رسه . سرم رو بر می گردونم و به اطراف نگاه می کنم . هر کدوم از کارکنان ، توی بوفه های مخصوصشون به کار دانش آموزا رسیدگی می کنن و از اون جایی که دفتر شلوغه ، کسی متوجه فضولی من نیست .
بروشوری رو از توی جعبه ی کنار نقش انسان بالدار بر میدارم . توی صفحه ی سوم بروشور با خط کلفت نوشته شده : نقش برجسته نشان دهنده ی مردی است با ریش انبوه و چهار بال . وی رو به سمت چپ یعنی به سوی مرکز بنا دارد . این مرد تاجی دارد که به یک کلاه شیار دار کاملا چسبیده به سر ، وصل است . تاج بر روی شاخ های بلند و تابدار یک قوچ حبشی بین دو مار کبری پشت به هم که هر یک گوی کوچکی را به نماد خورشید بر سر دارند ، قرار گرفته است .
سرم رو از روی بروشور بلند میکنم و یه بار دیگه با تعجب به مرد بالدار نگاه میکنم .
-به نظرم بهتره بی خیال اون بروشور بشین .
با ترس سرم رو بر می گردونم . خودشه ، همون پسره اس! همون که تو جشن نامزدیه ندا اومده بود و برای گزینش هم توی جزیره بود .
-اِم ...سلام، شما...!؟
-سلام خانوم...، انگار هر جایی که شما هستین منم باید مزحمتون بشم .
-بله...اوه نه!
خاک به سرم ! چی پروندم! نگاش کن تو رو خدا ! داره زیر لب بهم می خنده . کمی جلوتر میاد و با اشاره به انسان بالدار میگه : خودتون یه نگاه به نقاشی بندازین . چی می فهمین ؟
وای خدا چه سوالای سخت سختی ! حالا چی بگم ؟
-خب...یه آدم که بال داره...
-اولین اشتباه همینه ، اون اصلا یه انسان نیست .
کمی توی فکر می رم : درسته ! خب پس...اون چیه ؟
ژست جالبی میگیره که بعنی من الآن خودم تنهایی این موضوعو کشف کردم : اون یه جنه و این بالای بزرگ می خواد وجه تمایز ما با آدما رو نشون بده . درسته که ما در حالت عادی بال نداریم اما قادر به پرواز که هستیم !
با تکون دادن سرم حرفاشو تایید می کنم . کمی به چهره اش که حالا اونم داره به من و نامه ای که توی دستامه نگاه میکنه ، خیره میشم . همون رنگ خاکستری جالب. موهاش نسبت به جشن نامزدی کمی بلند تر شده . چشمای برّاق و جذّابی داره . هیکل پُر و چهار شونه ای داره . دماغ کشیده و باریکی داره . بهش میاد جن باهوش و زیرکی باشه .
کم کم لبخندش ، تبدیل به نیشخند میشه . سرمو با خجالت تکون میدم تا از خلسه بیرون بیام . با تعجب می پرسم : شما منو از کجا میشناسین ؟
-هه ...نکنه یادتون رفته برای گزینش پیش خودم اومدین ؟!
-او...بله ، اما شما تو جشن نامزدیه دوست من اومده بودین و الآن هم اینجا ، شما ...
-می تونید منو آرین صدا کنید . اون دیدارا کاملا اتفاقی بوده . منو می تونید توی کاخ تُل تخت پیدا کنید . دفتر شماره ی 590...
-اوم ...حتما اگه مشکلی پیش اومد مزاحمتون می شم ...
-از آشنایی باهاتون خوشحال شدم ، فعلا خداحافظ...
فورا جیم میشه و میره . با همون لبخند مکش مرگ ماش! توی آیینه ی روی دیوار یه نیگا به خودم میندازم . کجای من به دخترایی می خوره که چراغ سبز میدن ؟ هان؟ آرین راجب من چه فکری کرده ؟ ینی از من خوشش اومده ؟ نه بابا آخه ما چیمون به هم میاد ؟ من با این قیافه و اخلاق ساده ، اون با اون همه شخصیت و غرور . واقعا چقد با شخصیته جون تو! وای من چم شده دارم با خودم حرف می زنم ، برم این نامه رو پست کنم دیگه !
********************************
نظرات
ارسال نظر