پست هشتادم از ما بهترون
************************************
بالاخره دهن باز میکنه و میگه : اصلا حال و حوصله ی حرف مفت رو ندارم . ببین خانوم پلیسه ، قبل تو هم چن تا دختر دیگه اومدن ، فک نکنی با شیرین زبونی خامتون میشم . واقعا که شما جنا از دخترایی که آدمن بدترین! کل هوشتون برای حرف کشیدن از زیر زبون مجرماتون همینه ؟ !
عین ماست به صندلی می چسبم . حالا چی بگم ؟
عین بدبختا میگم : من که نیومدم مُختو بزنم ، تو اصلا میدونی من کیم ؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه و میگه : از تو بچه تر نبود بفرستن ؟
الآنه که اشکم در بیاد .
-اگه بهتون نگفتن باید بگم که ما هفت سال تو ویلای شمالتون زندگی می کردیم .
یه لحظه میره تو فکر ، بعد با یه طعنه از فکر بیرون میاد : خونه ی مُفت ! باید بهتون خوش گذشته باشه !
با صدای نه چندان بلندی میگم : اصلا هم بهمون خوش نگذشت با اون خونه ی زشت و بی ریختتون !
-خیلی حاضر جوابی!
-نیستم!
-تو این زبونو نداشتی چیکار می کردی !؟
-هیچکار!
نگاهمون سمت جنای دیگه میره که از سر میزاشون با تعجب به ما نگاه می کنن . از خجالت در حال بخار شدنم .
*******************
دو سال قبل...
چند روز اول ، توی پاسارگاد زیاد دلچسب و جذاب نبود . لباسای بی ریختی بهمون دادن که واقعا افتضاحه . یه رنگ قهوه ای زشت داره . یه کت و دامن و یه کلاه که مثل کلاه مهماندارای هواپیما میمونه . ما توی کاخ اختصاصی اقامت داریم . شهرزاد روی مو های کسایی که رنگ مو زده بودن یه ماده ی عجیب و غریب ریخت که باعث شد همه ی رنگ موهاشون بره . البته موهای یکی از دخترا که اونو شرابی کرده بود به رنگ قرمز فسفری افتضاحی در اومد که مجبور شد توی زیر زمین دوباره اونا رو رنگ کنه .
توی جوی های بوستان که فاصله ی زیادی با تُل تخت نداشت ، پر از رنگای عجیب و غریب شده بود و اون جا بود که برای اولین بار خدا رو شکر کردم که موهامو رنگ نکردم .
خشایث دیشب همه رو توی تل تخت جمع کرد و برامون سخنرانی کرد . آدم جالبی نبود . بیشتر منو یاد گورکنا مینداخت . پسرا توی کاخ بار عام سکونت دارن . کاخ بار عم زیاد از ما فاصله نداره . واقعیت افتضاحی که این جا وجود داره اینه که دخترا مجبورن خودشون غذاشون رو آماده کنن و پسرا مجبور به این کار نیستن . البته برادر چهارقلو ها هر شب براشون یواشکی غذا میاره . خوش به حالشون ! البته برادر بعضی از دخترای دیگه هم همین کارو براشون انجام میدن . البته چن نفرم این طور که سهیلا میگه اصلا برادرشون نیست. بگذریم!
پسرا هر شب از ساعت 10 تا 12 فاصله ی بین کاخ بار عام تا مقبره ی کورش رو پیاده روی می کنن ولی ما می تونیم سریع تر به اون جا منتقل بشیم . فکرشو کنید! در حالی که پسرا با چهره هایی عصبانی به ما خیره شدن ، از بالای سر اونا پرواز کنیم و خودمون رو به صف شبانگاه برسونیم .
این جا خیلی جذابه ! کلاسای ما از فردا شروع میشه و من کمی استرس دارم . چن تا از معلما رو هم دیدم . به نظر میرسه جنای خوبی باشن . علاوه بر نامه ، منتظر ایمیل ها و تماس های من باشین . خیلی دوستون دارم !
آنی!
نامه رو توی پاکت میذارم و به طرف دفتر انسان بالدار جیم میشم .
****************************
نظرات
ارسال نظر