رمان از ما بهترون| پست هفتاد و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست هفتاد و ششم از ما بهترون

************************************

شباهنگ ، نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه و میگه : توی کافه ی نیمه جون ...تا قبل از طلوع خورشید برش گردون !

و بدون هیچ حرف اضافه ای ، مانیتور خاموش میشه . نگاهی به آسمون میندازم .

پسر بچه ی گیاه زی ای که با مادرش از کنارم رد میشه ، بهم احترام نظامی میذاره . لبخند بی جونی میزنم و به طرف کافه به راه می افتم .

از پشت شیشه ی بخار گرفته ، داخل قهوه خونه رو دید می زنم . قهوه خونه ی سنتیِ آدما ، جوّ جالبی داره . چن تا نیمکت باریک چیده شده و مردم میان و پشتشون میشینن و قلیون و چای سفارش میدن . بعضی هاشون سیبیلای کلفت و قیافه ای خشن دارن . یه عدع ایشون لباسای کثیف دارن . مردی که کلاه مردای لات قدیم رو سرشه با ژست خاصی قلیون میکشه که بیا و ببین!

مرد شکم گنده ای که پشت سماوره ، مرتب استکان نعلبکی میشوره و چایی میریزه . اما این جا فقط یه قهوه خونه ی معمولی نیست . نگاهی به راه پله ای که به زیر زمین ختم میشه میندازم . از پله ها پایین میرم . چن تا خانوم جوون از کافه بیرون میان و با تعجب به من نگاه میکنن . بی اعتنا از کنارشون رد میشم . جلوی در می ایستم . تابلوی جن نما و چشمک زنِ کافه ی نیمه جون رو نگاه می کنم . لباس نظامیم رو در میارم و تا میکنم . بافت موهام رو باز میکنم و از در کافه رد میشم .

*************************

دو سال قبل...

با افتادن تانکر توی یه دست اندازی کوچیک از خواب بیدار میشم . اول از همه نگاهم به فرشته میوفته که رو به رومه و به خواب عمیقی فرو رفته . اسما ، سرش رو گذاشته رو شونه ی فرشته و خوابیده . نگاهی به ضحی و سهیلا میندازم که اونا هم خوابیدن . سهیلا دهنش دو متر بازه و به عقب تکیه داده . ضحی هم که به کوله پشتیش تکیه داده ، همچنان نگرانی توی چهره اش پیداست و این در حالیه که خوابیده !

کش و قوسی به بدنم میدم از پنجره به بیرون نگاه میکنم . تانکر بزرگ سیاه رنگی تو لاین بغلی در حرکته . لبخندی می زنم . نگاهی به ساعتم میندازم . ساعت 3 عصره . مطمئنا الآن مامان و بابا و رامبد و سنا خوابیدن .

وای خدا! چقد دلم برای سنا تنگ میشه...

کوله پشتیم رو باز میکنم و پاکت نخود بو داده رو طوری که زیاد صدا تولید نکنه ، به آرومی بیرون میارم .

توی حین بیرون آوردنش ، دندونام رو رو هم فشار میدم و با چشمای قلمبه حواسم به این چهار تاس که از خواب بیدار نشن .

به آرومی در مچاله ی پاکت رو باز میکنم ، دستمو یواش میبرم توش و یه مشت نخود بوداده بر میدارم . یکی نیس بگه آخه تو مجبوری تو این وضعیت بلومبونی شکمو!

نخودها رو تو دهنم میریزم . حالا تو فکر اینم که چجوری بجوم که صدا نده .

خرت،...یهو هر چهارتاشون از خواب می پرن و ......

*************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...