رمان از ما بهترون| پست هفتاد و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست هفتاد و پنجم از ما بهترون

***********************************

سهیلا چشماش گرد میشه و صندلیشو محکم می گیره تا پرت نشه رو خواهراش! بالاخره تانکر حرکت میکنه و حسی مثل حس معلق بودن بهمون دست میده . البته بیشتر شبی حرکت ماشین روی سطح جاده میمونه .

***************

دو سال بعد ....

جلوی در سازمان مرکزی ، تلو تلو خوران ظاهر میشم . کلاهمو روی سرم مرتب میکنم و یقه ی کج و کوله ی کُتَمو صاف میکنم . نگاهی به اطراف میندازم . پیاده رو ، بی اندازه شلوغه و هیچ خبری از آرش نیست ! لعنتی! از دستم فرار کرد...

ترس و دلهره تموم تَنَمو پُر میکنه ، اما هنوز چند ثانیه نگذشته که مانیتور آیینه ی مُچیم به صدا در میاد و تصویر شباهنگ هم ظاهر میشه . امید وارم شباهنگ ، امشب اعصاب داشته باشه .

چهره ی جن هوازی ای که زن هیکلی و چهارشونه ای به نظر میرسه ، صفحه ی کوچیک مانیتورم رو که بی شباهت به یک ساعت مچی نیست رو پر میکنه . لباسی شبیه لباس من پوشیده که فقط رنگش سورمه ای و مشکیه .

با صدای زنونه ، اما کلفتی میگه : امیدوارم خودت قبل از ما متوجه فرارش شده باشی !

با تته پته میگم : بله فرمانده ، بعد از جیم شدنمون توی بیمارستان دیگه تو محل قرار ظاهر نشد .

-مگه بهش دستبند نزده بودی؟

چشمای مشکی و درشتش گشاد میشه . صدا دار آب دهانمو قورت میدم و میگم : حقیقتش ، من...، من...پرونده شو که مطالعه کردم...راستش...ظاهرا توی شیش ماه گذشته بیشتر از پنج بار ازش بازجویی شده و هر بار همکاری لازمو به عمل آورده .

شباهنگ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم میندازه و میگه : توی کافه ی نیمه جون ...تا طلوع خورشید برش گردون.

*********************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...