پست هفتاد و چهارم از ما بهترون
*********************************
صدای آیینه جیبی سهیلا در میاد . همه ی سر ها به طرفش می چرخه . لحظه ای مکث میکنه و بعد شلیکی می زنه زیر خنده .
اسما : بگو ما هم بخندیم .
سهیلا : خخ، باشه باشه ، صب کن....
ضحی : دِ بخون دیگه ، الآن از پنجره پرتت می کنم بیرونا !
سهیلا میگه : آغا یه روز به گیاه زیه میگن صد هزار تومن بهت بدن به خودت فحش میدی؟! گیاه زیه میگه : 10 هزار تومن بذار روش ، مرده و زنده برا خودم نمی ذارم .
خنده ی یواشی میام . خداییش همچی هم خنده دار نبود که سهیلا و خواهراش این طوری می خندن .
اسما ، دست تو جیبش میکنه و آیینه جیبی خودشو در میاره و میگه : حالا مال منو گوش کنین؛ باغ وحش آب زیا؛ لطفا به حیوانات غذا ندهید . باغ وحش خاک زیا؛ لطفا غذای حیوانات را نخورید . باغ وحش گیاه زیا : لطفا حیوانات را نخورید!!
هر هر هر هر ، مثلا این کجاش خنده داشت ؟ یه لبخند الکی می زنم که دلش نسوزه . ولی این سهیلا دیگه داره کف کمپو گاز می زنه . با خنده میگم : یکی اینو بگیره خودشو کشت!
ضحی میگه : مثلا همین چند دقیقه پیش اعصایش به خاطر بوی وایتکس داخل کمپ خراب بود ، ببین حالا چجوری می خنده .
با تعجب می پرسم : بوی وایتکس؟!
اسما دستی زیر موهای مصریش میکشه و میگه : آره عزیزم ، ما یه کمپ توپ تو طبقه ی سوم داشتیم که به خاطر سهل انگاری این جنای بی مغز بوی گندو ، بوی وایتکس گرفته .
فرشته ادامه میده : طوری که اصن نمی شد توش نفس کشید .
صدای آیینه ی جیبی ضحی هم در میاد . آیینه شو درمیاره و در حالی که می خواد من و سهیلا صفحه شو نبینیم پیامشو می خونه و لبخند ملیحی می زنه . سهیلا با انزجار میگه : بخون ببینم !
ضحی میگه : وللش ؛ زیاد جالب نبود .
سهیلا دوباره تکرار میکنه : گفتم بخون!
ضحی میگه : آخه من زیاد باحال لطیفه نمی خونم !
سهیلا میگه : خو بده من بخونم .
سهیلا به زور آیینه رو از دست ضحی بیرون میکشه و بلند می خونه : گیاه زیه غواص میشه ، میره زیر دریا ، کوسه بهش میگه : تو گیه زی ای؟ گیاه زیه میگه : از کجا فهمیدی ؟ کوسه هه میگه : کپسول پشتت مال آتش نشانیه!!
از بس می خندیم کمپ دیگه در حال انفجاره !
یهو ، کمپ تکون محکمی می خوره و صدای بوقش تا تو مخمون رژه می ره . خداییش دیگه رنگ از رومون میره با این بوق!
***************************
نظرات
ارسال نظر