پست هفتاد و دوم از ما بهترون
**************************
-رامبد به منم بگو چی شده...
اما عکس العمل احتمالی رامبد توی صدای تیزی که توی سالن میپیچه ، غرق میشه .
-بچه های پاسارگاد ، فورا برید توی تانکر شماره ی 13 ، تا نَگُرخیده ..هه هه!
دختر لوسه هم میگه : سفر خوشی داشته باشین ، مخصوصا با تانکر 13، اصن من عاشقشم...
در آخرین لحظات ، صدای ضعیف پسره هم از بلند گو شنیده میشه که انگار سعی میکنه میکروفون رو از دختره بگیره و با عصبانیت میگه : چی میگی واسه خودت ؟ اینو بده به من...
بقیه ی نخود بو داده رو می چپونم توی جیب روئی کوله پشتیم و همراه با ارمبد به طرف تانکر شماره ی 13 میریم .
تانکر با بدنه ای از جنس ابر فشرده ی کومولوس ، آماده ی حرکته . غرش عجیبی میکنه . همراه جمعیت به طرف در ورودی می رم . رامبد رو توی سر و صدا گم میکنم . گوشم پر از سر و صدا میشه . همه با سر و صدای زیادی از هم دیگه خداحافظی میکنن . فشار زیادی بهم وارد میشه و چن بار به چپ و راست رونده میشم . کیفم رو به سختی از پشتم به جلو میکشم تا بلیطم رو بیرون بکشم . کم کم فشار جمعیت در حال کم شدنه . کاغذی مقوایی به دستم می خوره . فورا بیرونش میکشم . عکس آرشه . اشک توی چشمام جمع میشه .
مثل درختی
که هیچ پرنده ای بر آن ننشسته باشد
- در همه عمر -
فقط با ریشه های خود حرف زدم
مرا به سرزمین تنهایان
تبعید کرده بودند
(مرتضی نوربخش)
حالا وقتشه که بازم دور تر و دور تر بشم از اون چیزی که می خوام و می دونم که بهش نمی رسم . تا کی ؟
چه آرام ....
در خود شکستم ....
چه دلتنگ...
تنها نشستم....
نشستم.....
به هوای تو من
با تو آرامم پس از این به خدا
گریه نکن ، دل بیتاب از بی خبری
شکوه نکن
تن رنجور از در به دری
ای وای.......
.
.
با من و دل ، تو بگو چه گذشت
با دل زار و شکسته ی من
پر بکشد به هوای تو ، آه ، کی برسد ، تن خسته ی من
.
چه سازد ، دل تنگ دیدار؟
چه گوید ، با عکس دیوار؟
نشیند به هوای تو دل
تا که باز آیی گل گمشده ام
گریه نکن ....
دل بیتاب از بی خبری
شکوه نکن ، تن رنجور از در به دری
ای وای......
****************
ساکم رو زیر صندلیم میذارم و کوله پشتیم رو زیر میز کوچولوی جلوم جا میدم . تانکر دو تا کابین داره ، یکی مردونه ، یکی زنونه . هر کابین هم سه تا طبقه داره . من تو طبقه ی دوّمم . توی هر طبقه تعداد زیادی کمپ وجود داره که منم کَمپ 9 هستم . توی این کمپ ، که یه کمپ درجه ی 3 محسوب میشه ، جا برای پنج نفر دیگه هست . کمی احساس سرما میکنم . دستم رو به طرف بخاری می برم . بخاری ریزه میزه ، چقدرم کثیفه! نمی دونم چرا هر چی دکمه شو می زنم روشن نمیشه .
-نزن خانوم ! خرابه...
سرم رو بالا میارم و به مرد چاق و سیبیلویی که در آستانه ی در کمپ وایساده نگاه می کنم . در حالی که با دستاش کمر بندشو گرفته ، روشو بر میگردونه و به عدّه ای که توی راهرو ایستادن میگه : بریزین تو! بهتر از این گیرتون نمیاد!
صدای اعتراض چند دختر بلند میشه و با سر و صدای زیاد وارد کمپ میشن . همین طور که ساکای گرون قیمتشون رو تو جا های مختلف جا میدن به چهره هاشون خیره میشم . چقدر عجیب! اینا همون پنج قلو ها هستن ! ولی فقط 4 تا خواهر هستشون . اول اون مو پسرونه هه میاد . معلومه از اون بچه مایه دارا هستن . به به ! به به!
دختره که موهاشو پسرونه کرده ، انگار از دماغ فیل افتاده . اصن نگاهمم نمیکنه . بیشعور!
-سلام خانوم خوشکله!
خواهر مو بلنده بهم سلام میکنه . با دستپاچگی جواب میدم : سلام گلم(چی گفتم!)
چه دختر ناز و معصومی . اصن صد درجه با اون خواهر دماغوش فرق داره .
**************************************
نظرات
ارسال نظر