پست شصت و هشتم از ما بهترون
کاملا بی اعتنا به نظر میرسه و این بیشتر منو عصبانی میکنه .
با لحنی که سعی می کنم قاطع باشه می گم : شما باید با من بیاین .
چیزی نمیگه . روح پیرزنی سالخورده وارد اتاقک میشه و خطاب به آرش میگه : وضعیتش چطوره ؟
نگاهی به پیرزن میندازم . اون هم متوجه من شده اما انگار دل پری از من و امثال من داره . با کمر خمیده به آرش نزدیک میشه . آرش همچنان که به جنازه اش زل زده میگه : کمرش داره له میشه ، امکان داره زخم بستر بگیره .
پیرزن با صدایی گرفته میگه : خدا ذلیلشون کنه که پسر مردمو این طوری به حال خودشون رها کردن .
راه می افتم و توی سالن رو نگاه می کنم . خبری از کسی نیست . بر میگردم پیش تخت و می پرسم : پرستار آخرین بار کی اومد این جا ؟
پیرزن ، مِن و مِنّی میکنه و سعی میکنه که به یاد بیاره . آرش بازم بدون این که سرش رو بالا بیاره میگه : ده دقیقه ی پیش .
دستم رو روی لبه ی تخت میذارم و میگم : من می تونم ماساژش بدم!
پیرزن با عصبانیت میگه : لازم نکرده جن وحشی!
آتش فشان عصبانیت توی وجودم فوران میکنه ، اما سعی می کنم آرامش خودمو تا حدودی حفظ کنم .
آرش با همون اخم همیشگیش بهم خیره میشه ، بعد از چند ثانیه با لحن مشکوکی میگه : چرا می خوای بهم کمک کنی؟
سکوت می کنم و به چهره ی آرشی که روی تخت دراز کشیده و به سختی نفس میکشه نگاه میکنم .
بعد از چند ثانیه می گه : اشکالی نداره ، فقط آروم....
دستمو از لحافا رد میکنم و زیر کمرش می برم و به حالت دورانی ، از زیر لحاف ، کمرش رو ماساژ میدم . آرش و پیرزن سکوت می کنن و حرکات منو زیر نظر میگیرن .
نگاهی به آرش میندازم و می پرسم : چطوره ؟
-خیلی بهتره .
به تنگ آبی که پشت سرمه اشاره میکنه و میگه : یه کم آب به دهنش بزن .
بابا این دیگه کیه؟! به طرف میز میرم . ارواح نمی تونن به اجسام مادی دست بزنن . یه لیوان آب هم روی میز هستش که یه شاخه گل سرخ خشک شده توشه . مسلمه که آب برای آرش نبوده و الآن هم گرم شده و اصلا خنک نیست . کمی آب کف دستم میریزم و به طرف تخت بر میگردم .
آرش و پیرزن ، کاملا حرکات منو زیر نظر دارن . لوله ی داخل دهنش رو مراقبم و با احتیاط لب های خشکیده شو از هم باز میکنم و چند قطره آب توی دهانش می ریزم و نوک انگشتای دست دیگه ام رو توی آب میزنم و روی لبش می مالم .
سرم رو بالا میرام و به آرش که با تعجب به من نگاه میکنه خیره میشم .
آرش میگه : داری گریه می کنی؟!
لعنت به من ! چرا نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ؟! اشکامو پاک می کنم و به حالت نظامی ، کنار تخت ، راست می ایستم و میگم : دیگه باید بریم.
پیرزن دوباره پرخاش میکنه : آخه دختر ! چرا دست از سر این جوون بر نمی دارین؟
آرش از تخت دور میشه و در حالی که پشت به جنازه اش در حال رفتنه ، میگه : مگه نمیای؟
نگاهی پیروز مندانه به پیرزن میندازم و به طرف آرش میرم .
آرش دو تا دستش رو جلو میاره . با تعجب و پرسشناک نگاهش می کنم . چه پسر بی ادبی ! بی حیا!...ایش
دستاشو جلوم تکون میده و میگه : مگه دستبند نمی زنی؟
چشمام گرد میشه و به صورتش خیره میشم . ادامه میده : واقعا که پلیس ناشی ای هستی ! قبلیا بهم دستبند میزدن.
بازم سوتی دادم. خنده ای سر میدم و می گم : اُه! نه...لازم نیست .
و به راه می افتم .
پشت سرم با صدای بلند تری که به گوشم برسه میگه : اون وقت چرا؟
با دستپاچگی بر میگردم و می گم : دستبندامو نیاوردم ، خودت که می بینی چقد ناشی ام .
و این در حالیه که بر آمدگی دستبند رو پشت کمرم احساس می کنم.
****************************************
نظرات
ارسال نظر