پست شصت و هفتم از ما بهترون
***********************
متوجه چهره ی آشنایی میشم که با کمک دستگاه های عجیب و غریب آدما روی تخت به خواب عجیبی فرو رفته . حتی چشم هاش هم چوشیده شده . رنگ صورتش حالتی کبود داره ! چطور میتونه هنوز زنده باشه!
بهت و شگفتی سراسر وجودم رو فرا میگره . بهش نزدیک تر میشم . لهاف سفید و روشنی تا نزدیکی های صورتش کشیده شده و بازو های لختش با سوزن و سرم سوراخ سوراخ شده .
صورت بدون ریشش ، الآن کمی ته ریش زده و معلومه چن باری به طرز ناشیانه ای تیغ خورده که باعث خراب شدن پوستش شده که از حق نگذریم یه زمانی خیلی براش ارزش داشت .
موهاش پر پشت و بلند شده . البته شک ندارم یکی دو باری ، بازم به طرز ناشیانه ای قیچی خورده .
شش ماه از بستری شدن آرش میگذره . توی اداره ی بازرسی اجنه پروندشو مطالعه کردم . هر چی که فک می کنم نمی تونم بگم دلیل این کارش چی بوده .
-تو کی هستی ؟
متوجه صدایی مردونه میشم . روم رو بر می گردونم . روح آرش دو متر اون ور تر وایساده و با عصبانیت به من نگاه میکنه .
ژاکت خاکستری با جین یخی پوشیده . چهره ی ساده تری داره و هر چی باشه از جنازه ای که روی تخت خوابیده بهتره .
قدّم رو کمی کوتاه تر می کنم تا تقریبا هم اندازه اش بشم . زیاد از دیدنم متعجب نیست . مطمئنم توی این 6 ماه زیاد همنوعای منو دیده . کیف کارتم رو از توی جیبم در میارم و مثل پلیسا جلوش می گیرم و می گم : آنیا...از اداره ی بازرسی اجنه!
به کارت خیره میشه و بعد از چند ثانیه پوزخندی روی صورتش میاد و با لحن مهربونی میگه: بن کارت خرید نخود بو داده؟!
رنگ از روم می پره . جا کارتی رو ورق می زنم و کارت افسریم رو با دستپاچگی جلوش میگرم . وای خدا! بازم سوتی دادم.
آرش که به ناشی گری من پی برده به جسمش نزدیک میشه و یا دقت بهش نگاه میکنه .
احساس می کنم که عین ماست به کف بیمارستان چسبیدم . یه لحظه تصمیم میگیرم که برگردم و ماموریت رو بی خیال شم اما وقتی چهره ی وحشتناک خشایث رو یادم میاد ، میرم و اون ور تخت ، درست رو به روی آرش وا میستم .
******************************
نظرات
ارسال نظر