رمان از ما بهترون| پست شصت و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست شصت و ششم از ما بهترون

********************

بخشی از نخستین فرمان جهانی حقوق بشر

منم کورش، شاه جهان ، شاه دادگر ، پسر کمبوجیه ، آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم همه ی مردم گامهای مرا با ادمانی پذیرفتند ، ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد . نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این سرزمین وارد آید . من برای صلح کوشیدم . من برده داری را برانداختم ، به بدبختیهای آنان پایان دادم . فرمان دادم که همه ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند . من همه ی شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم . فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی را که بسته شده بود بگشایند . همه خدایان این نیایشگاه ها را به جا های خود بازگرداندم . همه ی.....

زیرش هم عکس منشور آزادی کورش رو زده و نوشته : فرمان آزادی کورش ، نخستین فرمان جهانی حقوق بشر.

*********************8

2 سال بعد ساعت 3 بامداد

توی سالن نیمه روشن بیمارستان ، به سرعت حرکت می کنم . سعی می کنم گرد و خاک رو از روی کت و دامن قهوه ای رنگم پاک کنم . این بار ، برای هزارمین بار در طول این دو سال آرزو می کنم که ای کاش لباس فرم خوش رنگ تر و زیبا تری داشتیم . موهای بلندم رو بافتم و روی شونه ام انداختم. طوری که با راه رفتنم ، روی کتم موج می خوره و بالا و پایین میپره .

کلاه دایره ای قهوه ایی و مشکیم که بی شباهت به کلاه مهمانداران خانم خطوط هوایی انسان ها نیست رو روی سرم جا به جا می کنم تا کمی هوا به کله ی شلوغم برسه .

از زمان ورودم تا رسیدنم به بخش ICU سه تا گاید من رو دیدم ، که برای بردن سوژه هاشون اومده بودن . امیدوارم که آرش رو نبرده باشن . به نوبت از کنار هر تخت رد میشم . بوی عجیبی همه جا پیچیده و جو سنگینی حاکمه .

چند روح که کنار جسم بیهوششون نشستن با دیدن من متعجب میشم . روح پسر بچه ی کوچولویی با دیدن من پا به فرار میذاره .

نگاهی بی خودم میندازم ، یعنی من اینقدر ترسناکم ؟

****************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...