رمان از ما بهترون| پست شصت و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست شصت و پنجم از ما بهترون

***********************************

ساناز : اما خب! پیژنم زیر بار نرفت...

سارا: می گفت نمی خوام صب تا شب وزغا تو خونم قور قور کنن...

ساناز : آخه میدونی! گیاه زیا عادت دارن تو خونشون وزغ و قورباغه نگه دارن .

من و سنا دیگه داریم از تعجب شاخ در میاریم .

سارا : تازه این که چیزی نیس ، اون خر پولاش مارای غول پیکر و گرونی رو تو خونشون نگه میدارن و براشون استخر اختصاصی هم میذارن ...

آیینه جیبی ساناز به صدا در میاد و بحث پاره میشه .

دقیقه ای بعد سارا و ساناز بعد از تماس مادرشون ما رو ترک می کنن و میرن . یه بار دیگه به بوفه ی در بسته ای که رامبد و مهمونش در اون به سر می برن نگاه می کنم . سنا با نگاهی مردد ، منتظر تصمیم من می مونه . از اون جایی که هیج ایده ای ندارم با خوشحالی میگم : یه کاسه ی دیگه نخود بو داده می خوری ؟

بالاخره بعد از خوردن سومین ظرف نخود بو داده و کمی گفت و گوی بی هدف ، رامبد ، در حالی که به مهمونش اخم کرده ، پشت سرش از بوفه بیرون میاد و تا دم در مجیک همراهیش میکنه . دوس دارم کاسه ی خالی نخود رو به طرفش پرتاب کنم .

با همون اخم مرموز ، به طرفمون میاد . از اون جایی که اصلا توجهی به تعجبی که توی صورت ماست نمیکنه ، دوس دارم بلند شم و جلوی همه ی مشتریای مجیک ، یه کف گرگی بزنمش!

سنا هم که از من عصبانی تر و متعجب تر به نظر میرسه ، نگاهی به ساعتش میندازه و رو به رامبد میگه : دیگه خیلی دیر شده ، باید بریم .

بدون توجه به واکنش رامبد ، همراه با سنا ، بدون هیچ مقدمه ای جیم میشیم و داخل اتاق خودم ، به تنهایی ظاهر میشم .

ساعت تازه دوازده شبه . بیچاره رامبد . اصلا هم بیچاره نیس ، پسره ی پر رو ! وای ! فردا باید برم پاسارگاد!

دوباره دلم به شالاپ و شولوپ میوفته . ساکم رو از گوشه ی اتاق بر میدارم و روی میز میذارم و وسایلی که قبلا توش گذاشتم رو یه بار دیگه وارسی می کنم . بهشون لیوان خوشگلمو که شکل یه رتیل پشمالوی خوشگل روشه رو هم اضافه می کنم . آخر سر عکس آرش رو هم لای دفتر چه ی نسبتا بزرگم میذارم و توی کوله پشتیم جا میدم .

هیجان زیادی بهم هجوم میاره . پروشور پاسارگاد رو از توی آت و آشغالا پیدا می کنم و دوباره نگاهی بهش میندازم .

***********************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...