رمان از ما بهترون| پست پنجاه و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست پنجاه و هفتم از ما بهترون

.

.

واسه هر کی دل من تنگ میشه

تا میفهمه دلش از سنگ میشه

.

دوستی از روی زمین پاک شده

مردی و مردونگی خاک شده

.

هر کی فکر خودشه تو این زمون

تو نخ آب یخ و گرمی نون

.

باید حرف دلمو گوش کنم

غم دنیا رو فراموش کنم

دستمو بلند کنم به آسمون

خودمو رها کنم از این و اون

.

دیگه بسه ، دیگه بسه انتظار

ابر رحمت به سر دنیا ببار

.

شب تاره ، شب تاره، شب تار

آسمون خورشیدو بردار و بیار

.

.

.

نزدیک صبح به خونه می رسیم . بی مقدمه به رخت خواب میرم . نمی دونم دقیقا سیل چه افکاری به مغزم هجوم آورده . بیشتر از همه اون اداره  عجیب و غریب با اون همه وسایل جن نما که فقط اجنه اونو می بینن آزارم میده . حقیقتش اینه که اگه یه آدم وارد اون اداره بشه ، با یه مشت تونل تاریک و بدون در مواجه میشه . یه اثر تاریخی جالب! البته باید اون آبدار خونه رو با شکلات و قهوه ی داغ رو فاکتور بگیریم . این همه مظاهر انسانی که هیچ ربطی به اجنه نداره توی یه اداره ی قانونی واقعا عجیبه ! تهاجم فرهنگی که می گن همینه!

حالا که فک می کنم باید یه مساله ی دیگه رو هم با خودم حل کنم . منظورم اون پسره اس، که حتی اسمش رو هم نمی دونم . اسمش چی میتونه باشه ؟ باید تا اطلاع ثانوی یه اسم مستعار براش انتخاب کنم . یه چیزی مثل خشایار یا بابک ، یا شایدم کورش . به نظرم کورش بهرته . یه همخوانی خوبی با مدرسه ی جدیدم داره که باعث میشه فراموشش نکنم.

خیلی غیر معمولی به نظر میرسه که من و کورش ، دو بار با هم ملاقات داشته باشیم . یه بار این جا ، یعنی تو نامزدیه ندا و یه بار تو یه اداره ، تو یه جزیره ی دور افتاده . تازه اون اسم و فامیل من و کارنامه ی من و حتی این که منزل ما چطوریه رو می دونست ، اما نمی دونست که من برای ورود به پاسارگاد امتیاز دارم ؟ نمی دونم اینو بذارم به پای گیجی کورش یا زبل بودنش .

یه فرضیه دارم ؛ شاید این اطلاعات خاص رو دارن چون ما جزئی از یه پرونده ی بزرگیم ، یعنی غلام هجی!

فکر کردن به غلام هجی خیلی سخت تر از چیزای دیگه اس! باید سعی کنم اطلاعات بیشتری دربارش به دست بیارم . خب ! همین قدر دربارش میدونم که به آدما کمک میکنه که جادو کنن یا احضار روح انجام بدن و سوء استفاده های این شکلی انجام بدن .

با طلوع خورشید به خوابی عمیق فرو می رم . ساعت هشت شب ، با احساس خستگی زیاد ، از خواب بیدار می شم . روی لبه ی تخت ، با کمری خمیده میشینم و سرم رو میون دستام میگیرم . تمام افکار این چن وقت ، بد جوری روی مخم سنگینی میکنه . افکاری که حتی فرصت کافی برای فک کردن بهشون رو ندارم . تمایل دارم تمام امشب و فردا رو همین جا بشینم و به اتفاقایی که افتاده فک کنم . احساس می کنم توی همین شب گذشته در مورد رفتنم به پاسارگاد هم شک کردم ! به شدت از اتفاقایی که احتمال داره بیوفته احساس خطر می کنم . ترس از به خطر افتادن جون خانوادم ، اگر چه همین الآن هم در خطرن!

از خودم می پرسم که چرا از این خونه نمی ریم ؟ البته شاید دلیلش این باشه که پول کافی برای اجاره ی یه انباری شیک و خوشگل رو نداشته باشیم . حتی اگه هر پنج نفرمون هم افسر بشیم و روی این پرونده کار کنیم ، نمی تونیم اون خونه ای رو که دوس داریم بخریم و این بیشتر از هر چیزی روحم رو آزار میده .

تمام افکارم رو جمع و جور می کنم و ادامه ی اندیشیدن به اونا رو به وقت دیگه ای موکول می کنم.

توی خونه به راه می افتم . بیشتر از اون که دنبال کسی بگردم ، خونه رو ورانداز می کنم . دو تا اتاق خواب ، یه انباری که همون اتاق منه و یه حموم . اینا تو طبقه ی بالاس . تو طبقه ی پایین هم هال و پذیرایی و آشپز خونه و دو تا اتاق خواب دیگه وجود داره .

روی راه پله ، متوجه رامبد میشم که روی کاناپه نشسته و روزنامه می خونه .

-سلام رامبد ، تو هنوز خونه ای ؟

با لبخند بی سابقه ای ، سرش رو بالا میاره و به من نگاه میکنه . بعد از مدت ها دوباره به یاد میارم که یه برادر بزرگتر هم دارم .

-سلام آنی ! ....من بیشتر وقتا خونه ام!

-اوه! یادم رفته بود ، راستی ، عادت داری کجا ها قایم بشی ؟ تو قاب عکسا ؟

و با لبخند شیطنت آمیزی بهش خیره میشم .

در حالی که روزنامه رو میبنده و روی میز میذاره ، بلند میشه و به طرف آشپز خونه میاد . در جواب سوالم میگه : می تونی این طور فک کنی . باید به جاهای بهتری فک کنی ، بالاخره قراره یه افسر بشی.

غذاهای نصفه رو که به طرز وحشیانه ای توسط آدما خورده شده رو از تو ظرف یه بار مصرف به بشقابای قدیمی و رنگ و رو رفته ، منتقل می کنم و روی میز میذارم .

در همین حین به رامبد هم می گم : راستش ایده ی من از حباب لامپ بالاتر نمیره . شرط می بندم اون شبم این جا بودی مگه نه!؟

با خنده جواب میده : تو اعجوبه ای دختر! ما تو ادارمون به یکی مثل تو خیلی نیاز داریم!

******************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...