رمان از ما بهترون| پست پنجاه و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست پنجاه و ششم از ما بهترون

****************************************

رامبد :گروه غلام هجی رو میشناسی؟

-یه چیزایی دربارش میدونم .

-خواهر آرش که الآن اسمشو گذاشته سلنا هم از همین گروهه .

برق از سرم می پره .غلام هجی یکی از باندای خلافکاره که کارش در اصل کمک به جادوگرا و جن گیراس.

-من فک می کردم تو زندانن!

-البته بودن ،الآن دیگه فرار کردن .

-آخه چرا ؟ چرا اومدن خونه ی ما؟

-متاسفانه همون آدمایی که خودت اون شب دیدی ، که آرش هم جزء اوناس ، دارن دس به جادوگری می زنن.

-مگه می خوان چیکار کنن؟

-بازم متاسفم ، بخشیش رو خودم هم نمی دونم و اون بخشی رو هم که می دونم ، نمی تونم بگم .

دقایقی توی فکر فرو می رم . این اتفاقا اصلا قابل هضم نیست . غلام هجی که اطلاعات من دربارش ، به مطالب صفحه ی حوادث روزنامه محدود بود ، حالا پاش به خونه ی ما باز شده و آتیش فتنه هاش دامن منو هم گرفته .

-پس رامبد ، دلیل مخالفت تو با رفتن من به پاسارگاد چیه ؟

-آنیا ! اونا می دونن که این اتفاق تا چه اندازه به ما نزدیکه و جلسات گروهی از اونا تو ویلای ماست و من و بابا هم روی این پرونده کار می کنیم . مطمئن باش به محض این که پای تو به پاسارگاد باز بشه ، بیش تر از همین الآن درگیر این قضیه ی خطرناک میشی.

ورود پدر ، گفت و گوی ما رو پایان میده . خودمو با بروشوری که بابا آورده سرگرم می کنم . توی صفحه ی اول نوشته : تخت جمشید ، تخت سلیمانِ آذرباییجان غربی، میدان نقش جهان اصفهان، ارگ بم ، چغازنبیل و در نهایت پاسارگاد ، جزء شش اردوگاه افسری در ایران هستند .

اردوگاه پاسارگاد ، سابقه ای هزار ساله داشته و به عنوان بزرگترین اردوگاه افسری شناخته شده است .

بی حوصله بروشور رو ورق می زنم . با دیدن عکس پیرمرد سالخورده و وحشتناکی بالای صفحه ی دوم نفسم توی سینه حبس میشه .

مدیر پاسارگاد هم چه اعتماد به نفسی داره ، قیافش منو یاد عزرائیل میندازه . اسمش خارجیه ؟ خُشایُث...عجب!

یه جمله هم زیرش نوشته : اکنون که عظمت فرمانروایی کورش ، این گونه به دست نوادگانش بر باد رفته ، ما میراث چندین هزار ساله اش را حفظ و ادامه خواهیم داد ؛ اردوگاه افسری پاسارگاد .

سرم رو به پنجره تکیه میدم . جن کوچولویی که یه پسر هفت ، هشت ساله اس ، اون ور خط، میون ابرا ، در حال فروختن جورابای زمستونیه . حتی توی آسمونا هم نمیشه به دنبال عدالت بود .

حالا چیکار کنم ؟ قصه ی تلخ این عشق بی سر انجامه ؟ یه توهم اجباری ؟ هیچ راهی نمی بینم! دلم برات...

دیگه از خستگیام خسته شدم خسته شدم

دیگه از بستگیام بسته شدم بسته شدم

می زنم تیغ به قلب بستگی

مگه آزاد بشم ز خستگی

.

بسه تنهایی دیگه توی قفس

بسه این قفس بدون هم نفس

دیگه بسه تشنگی بدون آب

خوردن فریب و نیرنگ سراب

************************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...