رمان از ما بهترون| پست پنجاه و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست پنجاه و پنجم از ما بهترون

مطمئنم قطره های عرق شرم ،روی پیشونیم چشمک می زنه .

-واقعا عالیه ! نمرات ترقیتون کامله ! تو چه رشته ای بودین؟

با خوشحالی میگم : تلقین!

-رشته ی ساده ایه . ولی بازم خوبه.

از عصبانیت دوس دارم بکوبم روی میزش و بگم اگه راس می گی خودت چی تو چنته داری بچه دماغو!

حالا بهم خیره میشه ! نکنه یادش اومده!...

-خب درسته که درس رعابت حقوقتون کامل بوده اما می خوام واقعا نظر شخصیه خودتون رو درباره ی آدما بدونم.

آب دهنم رو قورت میدم . نظرم راجبه آدما! بگم من یه آدمیو خیلی دوس دارم؟!خخخ

-راستش خب اونا هم زندگی می کنن، مخلوق خدان...

انگار بی خیال بشو نیست . هنوز منتظر ادامه ی حرفامه !

ادامه میدم : نباید کاری به کارشون داشته باشیم . یه جورایی بیشتر از رفع نیازای تصویب شده نباید بهشون نزدیک بشیم.

چند لحظه سکوت برقرار میشه . همین طوری خیره خیره نگام میکنه . ای پسره ی پر رو!

-اوم!...این طور که این جا نوشته شما تو یه ویلا زندگی می کنین که تحت استفاده ی مستقیم آدماس. طی این سکونت چه قد به آدما نزدیک شدین ؟

خیلی دوس دارم ازش بپرسم که توی اون برگه هایی که نوع خونه ی ما رو نوشته ، ننوشته بود که من امتیاز دارم؟

-راستش من منظورتون رو دقیقا نمی فهمم ولی ما هیچ وقت کاری نکردیم که اونا بترسن یا نگران بشن .

یاد شبی می افتم که دست به سیگارای آرش زدم و یه نوشابه ی خانواده رو سر کشیدم . وای ! اون شبی که سعی کردن احضارم کنن!

دوباره می پرسه : چرا یه خونه ی مستقل نگرفتین ؟

-خب همون طور که خودتون می دونین وضعیت مسکن خرابه و این دوره زمونه خیلی سخت میشه یه خونه ی مستقل گیر آورد که اونا هم خیلی گرونن ، ما که رو کنج ننشستیم !

لبخند محوی می زنه . پرونده رو میبنده و میگه : می تونید برید . پس فردا به پاسارگاد اعزام میشین ، با اولین پرواز ویزارد ایر(wizard air)...

توی سالن ورودی ، بابا و رامبد منتظرم ایستادن . بهشون ملحق میشم . پدر برگه ای که توی دستشه رو تکون میده و میگه : تا من برگردم شما هم برید تو سیروس بشینید تا من بیام.

نگاهی به ساعت روی دیوار میندازم . دیگه حدوداٌ سه صبحه . با رامبد به سطح زمین می ریم و محوطه ی جنگلی رو هم رد می کنیم . رامبد توی جیبش دنبال بطریش می گرده .

جای تعجب داره که همینطور به تعداد جنا افزوده میشه . سوار سیروس میسیم .

رامبد می پرسه : سخت که نبود؟!

-اُه ...نه، راحت تر از اونی بود که فکرشو می کردم .

-چی ازت پرسیدن؟

-اوم...نظرم درباره ی آدما ، رشته ی ترقیم....(رشته ی ورزشی منظورمونه)

-اوهوم...موفق باشی.

-ممنون

آره جون خودت ، تو که تا همین دیروز با رفتن من مخالف بودی!

دوباره سر حرفو باز میکنه : آنی! چیزی درباره ی حوادث غیر مترقبه نپرسیدن؟

حوادث غیر مترقبه یعنی اتفاقایی که از طرف آدما بر سر ما میاد .

-دروغ گفتم!

-امید وارم هیچ وقت نفهمن!

سرمو پایین میندازم و با ناخونام بازی می کنم.

رامبد : می دونی آنی، به اتفاقی که برای تو افتاد نمیشه گفت غیر مترقبه.

-چرا ؟

-خب اول اینکه اون شب احضار نشدی ، دوم این که اونا اصلا با تو کاری نداشتن و سوم...

سکوت میکنه.

-سوم چی ؟

-سوم اینکه اونا تنها نبودن.

-تنها نبودن!...

-کسی که تو رو به معرکه کشوند یه روح بوده آنی....

چشم تو چشم رامبد خیره می مونم . یه روح ؟ چرا؟ برای چی؟ روح کی؟

خودش ادامه میده : روح خواهر آرش ، نمی دونم اون شب عکسشو دیدی یا نه.

-چی می گی رامبد ، منظورتو نمی فهمم ، کدوم شب؟ کدوم عکس؟

-شبی رو یادت میاد که آرش برای جمع کردن وسایل اومد ویلا و تو تنها بودی ؟

-خب آره، من تنها بودم.

-اون شب منم اون جا بودم.

حدس می زدم . در جوابش می گم : خب ینی اون عکس خواهر آرش بوده ؟

-آره و اون روح هم روح سرگردون خواهر آرشه.

-باورم نمیشه!

-بهتره که بشه . باید بگم که قضیه خیلی عجیب تر از این حرفاس.

با نگاهی متعجب و پرسشناک ، منتظر توضیحات بیشترش می مونم.

*********************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...