رمان از ما بهترون| پست پنجاه و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست پنجاه و سوم از ما بهترون

یادمه همشون لباس سفید پوشیده بودن . همایون دف می زد . عموما الآن بیشتر احضارا اینطوری صورت میگیره . نمی دونم دقیقا چه کاری با من داشتن . شاید از من می خواستن کاری براشون انجام بدم . شاید دنبال چیز گمشده ای می گشتن . خب این مسائل زیاد پیش میاد . مثلا پدربزرگ من ، یه سالایی ، برای یه پیرمرد که یه آدم بود ، کار می کرد .

پیرمرد ، سَر یه کوه زندگی می کرد . در واقع اون پیرمرده پیش بابا بزرگ من زندگی می کرده . مردم اون اطرافم برای حل مشکلاتشون پیش اون پیرمرد میومدن .

پدربزرگم می گفت یه بار ، یه عده ، از دهات اومده بودن و می گفتن که گله شونو دزد برده ! پیرمرد عوض این که از اونا ماست محلی و آب چشمه می گرفت ، بهشون کمک می کرد که گله ی گمشده شونو پیدا کنن . این طوری بوده که پیرمرد هر چن وقت یه بار ، بابا بزرگمو احضار میکرده تا جواب سوالا رو بگیره .

پدربزرگم می گفت : گاهی می شد روز ها دنبال یه چیزی بودیم و اکثر اوقات هم جواب می گرفتیم .

اما پدربزرگ خدابیامرزم از بس احضار شده بود ، تموم دندوناش خراب شد و آبله ی پیازی گرفت . آبله ی پیازی یه آبله ی مخصوص به جن های هوازیه که به خاطر جا به جا شدن زیاد بین دنیای مادی و غیر مادی به وجود میاد .

اما رفقای آرش ، معلوم نبود دنبال چی بودن! خداییش اگه کار من به دادگاه و شکایت از اونا می رسید ، برای خود آرشم بد می شد!

-خانم! خانم!

با صدای راهنما از افکارم بیرون میام . به تنهایی وارد اتاقی میشم .

بوی رطوبتِ خاک ، اتاق رو پر کرده و هوا کمی سرده . صدای چیکّه ی آب ، از سقف اتاق با اکوی بالایی شنیده میشه .

********************************8

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...