رمان از ما بهترون| پست پنجاه و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست پنجاه و دوم

رامبد با همون نگاه زهر ماریش بر میگرده و به دختره چشم غره میره . دختره که لب شتری و زیبایی داره وامیره...

دوس دارم بهش بگم : عزیزم خودتو ناراحت نکن ، این داش ما کلاٌ همینطوریه .

بلند میشم و به طرفش می رم . تپاله های ریمیلش روی مژه های بلندش سنگینی میکنه . لبخندی ساختگی  می زنه و با هم بدون آقای رامبد وارد درگاه میشیم .

بر خلاف تصور قبلیم ، این جا خیلی بزرگتره و پرستیژ جالبی داره ....!

چی گفتم!....

ریشه های درخت ، از در و دیوار آویزونه . خلوت به نظر میرسه . پیرزن سرحال خاکستری رنگی از گوشه ی اتاق زیر چشمی نگاهی بهم میندازه .

قدّ من به مراتب از دختر راهنما بلند تره و احتمالا دلیلش نژادم باشه .کلا جن های هوازی قد بلندی دارن .

جلوی در مرکبی توقف می کنیم . در های مرکبی حالت تیره ای دارن و انگار که جوهر غلیظی در سطح آینه ای در حال پیچ و تاب خوردنه .

چهره ی کمرنگم رو روی در مشاهده می کنم .

وسایل جن نما ، یعنی وسایلی که اختصاصا برای اجنه کاربرد دارن و برای آدما ملموس نیست ، توی این اداره به وفور پیدار میشه .

چند ثانیه بعد ، در با صدای چکله ی آرومی باز میشه و به دنبال راهنما وارد میشم .

هیچ ایده ای برای اتفاقایی که امکان داره بیوفته ندارم .

یاد شبی می افتم که آرش و رفقاش برای احضار اومده بودن ویلا . نکنه به این قضیه گیر بدن !

البته اون شب موفق به احضار من نشدن . خیلی شب بدی بود . واقعیتش اینه که آدما به رغم توانایی های بالایی که دارن برای رسیدن به اهدافشون گاها از ما استفاده می کنن . این می تونست برای من خیلی گرون تموم بشه . میتونست اتفاقای خیلی بدتری هم برام بیوفته . حتی می تونست باعث مرگم بشه!

**********************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...