پست چهل و هشتم از ما بهترون
ساعتی بعد ، جلوی در ساختمون ، ایستادیم و مادر و سنا در حال بدرقه کردن ما هستن . بابا سیروس ارغوانی قدیمی مون رو از بطری آب معدنی بیرون میاره و وسط حیاط راه میندازه . در حالی که از مامان و سنا خداحافظی می کنم ، همراه با رامبد ، داخل سیروس میشینم .
سیروس وسیله ی نقلیه ی خانوادگی ماست . یه کم قدیمی هست اما به قول بابا هنوز عین ساعت کار میکنه . این بار رامبد پشت فرمون میشینه و بابا هم کنارش . من بدبخت هم این پشت تنها میشینم . ولی بی خی خی ، جاوازه و دلباز .
آروم از زمین فاصله میگیریم . نقشه ی راه های هوایی ، روی مانیتور جلوی رامبد قابل مشاهده س . کومولوس نقره ای بزرگی بالای سرمون در حال حرکته . رامبد سرعتش رو کم می کنه تا کومولوس رد بشه .
رامبد صدای آهنگو کمی زیاد میکنه :
منو حالا نوازش کن
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست
نبینم این دم رفتن
تو چشمات غصه میشینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت اون قدر آرومم
که از مرگم نمی ترسم
تنم سرده ولی انگار
تو دستای تو آتیشه
خودت پلکامو می بندی
که این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق موند
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست
**************************
روی سنگ لاخ کنار ساحل ، سیروس رو داخل بطریش میذاریم و رامبد بطری رو توی جیب پالتوی پوستش میذاره . با فاصله ی پنج سانتی از سنگلاخ پرواز می کنیم . خیلی آهسته و آروم.
پالتوم رو محکم تر دور خودم میگیرم . تعجب می کنم که بابا توی این سرما هیچی نپوشیده . جزیره سوز سردی داره . رامبد که به نظر میرسه سرما خورده ، دستاش رو توی جیبای پالتوش چپونده و با فاصله از من حرکت میکنه . به نظر میرسه اون قدر لباسش کلفت و پر پشته که حتی نیمی از کله ی گُندش رو توی خودش قایم کرده . آسمون نیمه ابری به نظر میرسه و ابر ها یکی یکی فرود میان ، به طوری که هر چه به محدوده ی درخت ها نزدیک تر میشیم ، باید بیشتر احتیاط کنیم ، چون واقعا مه گرفته به نظر می رسه .
************************
نظرات
ارسال نظر