پست چهل و هفتم از ما بهترون
با نگرانی نگاش می کنم . جلو تر میاد و میگه : تو که هنوز نمی خوای بری پاسارگاد ! می خوای بری؟
کمی فک می کنم و با ناباوری می گم : نه!
-پس چرا الآن اینا رو جمع می کنی؟
روی زمین وا میرم ، برای این که ضایع تر نشم می گم : همینطوری ...
-که همینطوری.....
با غضب نگاش می کنم . جواب میدم : حالا چیکارم داری ؟
-هیچی بابا گفت بیا پایین صبحونه بخور تا بریم .
-باشه ، تو برو منم میام .
سنا با زمزمه ی ملودی تو برو من نمیام ، از اتاق خارج میشه .
نچ نچ نچ ، دخترم دخترای قدیم .
باز هم همون پالتوی مشکی نازکم رو می پوشم . موهام رو صاف می کنم و با قیچی نوکشون رو میچینم . توی آیینه ، یه نگاهی به خودم میندازم و میرم پایین .
همینطور که خودمو پشت میز جا میدم ، مادر با تعجب به من نگاه میکنه . با بهت میگم : چیزی شده مامان ؟
-چرا لباس پوشیدی؟
پوزخندی می زنم و میگم : مگه چه اشکالی داره ؟
با همون نگاه متعجبش به بابا نگاه میکنه . بابا هم لبخندی می زنه و میگه : چه اشکالی داره !
مامان گر می گیره و میگه : این چیزا مال آدماس ، ما نباید خودمونو مثل اونا کنیم .
در همین لحظه رامبد با صدای بلندی وسط هال ظاهر میشه و سرهای ما ، همزمان به طرف اون می چرخه .
رامبد در حالی که پالتوی خز پوستی و کلفتش رو می تکونه ، با تعجب به ما نگاه میکنه و میگه : چیزی شده ؟
**************************
نظرات
ارسال نظر