رمان از ما بهترون| پست چهل و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست چهل و ششم از ما بهترون

چند ثانیه حرفاشو تجزیه و تحلیل می کنم . سعی می کنم آرامش خودمو حفظ کنم . از روی بلوک بلند میشم و با نگاه تحقیر آمیزی ، بهش می گم : من نمی دونم تو چی از من دیدی ، تنها چیزی که می تونم بهت بگم اینه که من برای ورود به پاسارگاد تمام شرایط لازم رو دارم و اگه یک روز هم احساس کنم که نمی تونم ادامه بدم با پای خودم از اون اردوگاه بیرون میام .

رومو بر می گردونم تا کم کم غیب شم .

رامبد : فک کردی می تونی اون جا دووم بیاری ! تو این قدر دل سرد و مایوسی که یه سال تموم ، بی دلیل ، خودتو تو خونه زندونی کرده بودی .

به طرفش بر می گردم و می گم : می دونی چیه رامبد ! دلیل اون یاس و نا امیدی خود تو بودی که با روحیه ی خرابت منو هم مثل خودت یه جن مایوس و دل سرد کردی !

و بدون توجه به نگاه عصبی و بیشتر از اون متعجب رامبد جیم میشم .

**********************

دو روز بعد از این ماجرا تصمیم گرفتیم که به جزیره سفر کنیم . توی این دو روز هیچ خبری از رامبد نمیشه . سنا امتحانای پایان دوره اش رو میگذرونه و ساعت ها خودش رو توی حموم حبس میکنه . مامان عصبی تر از قبل به نظر میرسه . بابا هم تمام وقت روی کاناپه روزنامه هاشو ورق می زنه .

روز سوم ، زود تر از روزای قبل ، ساعت شیش عصر از خواب بیدار میشم . ساکم رو با لرز روی تخت میذارم و مانتوی ضد یخم رو توش میذارم . وسایل رو از نظر میگذرونم و به این فکر می کنم که دیگه به چه چیزی نیاز دارم . عینک ضد آفتاب فسفریم رو توی جعبش میذارم و توی کوله پشتیم میندازم . ساعت مچی اسپرتم رو روی دستم می زنم . عروسک سوسک گوشتیم رو همینطوری توی ساک میندازم . چند لنگ جوراب رنگ و وارنگ زمستونی رو همینطوری مچوله می کنم و توی ساک میندازم .

یه بار دیگه به اطراف نگاه می کنم . نمی دونم چرا دلم قیلی ویلی میره . از توی کتاب خونه ، فرهنگ لغات و چن تا از کتابای مدرسه رو بر میدارم و توی کوله پشتی میندازم .

توی ریخت و پاش اتاق چشمم به گوش ماهی قهوه ای رنگم میوفته . کلی از خاطراتم زنده میشه . نسل قدیمی وسایل ارتباطی اجنه این گوش ماهی ها بودن که فقط باهاشون میشد مکالمه کرد و ارتباط تصویری و پیام متنی غیر ممکن بود . اما انگار هنوز سالمه . اینم توی کیفم میندازم و بازم به این فکر می کنم که دیگه چه چیزی لازمم می شه .

-میشه بپرسم داری چیکار می کنی ؟

سنا جلوی کمد وایساده و با تعجب به قاراشمیش توی اتاق نگاه می کنه.

*****************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...