پست چهل و پنجم از ما بهترون
پسره کوتاهه میگه : ای نارمد ! رامبدم آره!
ای بی غیرتا ! با غضب به هر دوشون نگاه می کنم و می گم : من خواهرشم!
اول خشکشون می زنه و بعد قد بلنده میگه : تو سالنه ، دیگه کسی نیس ، فک کنم هنوز اون جا باشه .
بدون توجه به نگاه هاشون که هنوز حیرت زده اس از دیوار در میشم و به محوطه ی سالن وارد میشم . گرد و غبار سنگین و شیکی همه جا نشسته . گچای دیوار نسبتا کنده شده و لاشه ی جونورای کوچولو همه جا ریخته . تیر آهنی که از سقف کنده شده و به صورت اریب بین زمین و هوا معلقه ، زیبایی این جا رو تکمیل کرده . حتی می تونم به جرات بگم که این جا این قدر تارعنکبوت وجود داره که به سختی چهره ی رامبد رو که ته سالن روی صندلی درب و داغونی نشسته رو میتونم تشخیص بدم .
سرفه ای می کنم . رامبد سرش رو بلند میکنه . از میون تار عنکبوت رد میشم . چهره ی رامبد خسته و ناراحت به نظر میرسه .
-بالاخره اومدی!
-اوم...با مامان و بابا رفته بودیم خرید .
-خرید؟!خرید برای چی ؟
-برای پاسارگاد ، خودت که میدونی .
کمی به هم میریزه .
رامبد : یه کم عجله نمی کنین؟
با خنده میگم : راستش منم به مامان گفتم ولی خودت که میدونی خیلی خوشحال و هیجان زده اس .
ذره ای خوشحالی توی چهره ی این برج زهر مار قابل مشاهده نیس .
رامبد : آنی ، می خواستم درباره ی پاسارگاد باهات حرف بزنم .
روی بلوک کثیفی میشینم و میگم : میشنوم .
-آنی ، تو میدونی پاسارگاد چه جور جائیه ؟
-خب معلومه ، یه اردوگاه افسری.
چند ثانیه مکث میکنه و میگه : فقط این نیس . تو فک کردی افسر شدن کار ساده ایه !
-خب تو چرا داری این حرفا رو می زنی ؟ از افسر شدن من ناراحتی ، یا قضیه یه چیز دیگه اس ؟
-ببین خواهر گلم ! تو مقدماتیه ادبیات داری و این اصلا با افسری جور در نمیاد . اون چیزی که من تا حالا ز تو دیدم و شناختی که به عنوان برادر بزرگتر از تو دارم میگه که تو نمی تونی بیشتر از یه روز ، اون جا دووم بیاری .
************************
نظرات
ارسال نظر