پست چهل و سوم از ما بهترون
-خب تو تحصیلات مقدماتیت ادبیات بوده ، راستش فک کنم تو یه زمانی می گفتی که دوس داری توی گندی شاپور تدریس کنی !
-خب تو که این حرفو می زنی خودتم دیدی که من نتونستم نمره بیارم ، اونم تو درس ادبیات که مهم ترین درس مورد نیاز این شغل بود .
-درسته ...به هر حال امیدوارم موفق باشی . در ضمن خودتو ناراحت نکن ، به نظر من تو خیلی هم با استعدادی.
-نمی خواد هندونه زیر بغلم بذاری.
-نه ! جدی میگم ! کی بهتر از تو!
صدای مامان از بیرون به گوش میرسه .
-خب فرزاد ، من باید برم ، دیگه کاری نداری؟
-نه، فقط یادت نره که بری!
-باشه حتما، خداحافظ.
-خدافظ
به سرعت به طبقه ی پایین می رم . مامان به سرعت در حال تکون دادن ماهیتابه روی شعله های گازه .
-با کی حرف می زدی آنی ؟
-با فرزاد...
-فرزاد؟!چیکار داشت؟
مطمئنم که گوشای بابا برای شنیدن جواب سوال از پشت روزنامه تیزتر شده.
-هیچی بهم تبریک گفت .
سنا سس طلایی رنگی رو روی سالاد میریزه و با هیجان میگه : آنی ! امشب میریم خرید !
برق شادی هم که از توی چشماش ضائع اس.
-واقعا؟! یه کم زود نیس!؟
مامان ماهیتابه رو از روی گاز برمیداره و تکه های گوشت رو توی ظرفی میچینه .
-نه عزیزم ! باید همه ی کارا رو زودتر انجام بدیم .
تنگ آبو برمیدارم و روی میز میذارم و با طعنه میگم :این قده از دستم عاجزین ؟!
فک کنم از دستم ناراحت شدن ، یه لحظه مکث و بعد مامان با ناراحتی میگه : هیچم اینطور نیست . ما خیلی هم تو رو دوس داریم .اما نباید کارا رو برای دقیقه ی آخر گذاشت . دیگه هم بار آخرت باشه که از این حرفا می زنی!
سنا گوجه ای رو مثل سیب زمینی قبلی توی حلقش می چپونه و یهو به سرفه میوفته .
مامان و بابا به طرفش می رن تا کمکش کنن .
همین طور که یه لیوان آب براش میریزم یاد قرارم با رامبد میوفتم ، حالا چیکار کنم؟
*****************************
نظرات
ارسال نظر