پست چهل و دوم از ما بهترون
سنا هم زمان با بابا از راه پله پایین میاد و همین طور که سرش به سمت اتاق رامبده به آهستگی به سمت من میاد .
به آرومی میگه : چی شده آنی ؟
صدای پچ پچ مامان و بابا از اتاق رامبد به گوش میرسه .
سیب زمینی پوس کنده و براقی رو به سمت سنا می گیرم و می گم : چیزی نیس ، خودتو ناراحت نکن .
-من که ناراحت نیستم !
چپ چپ نگاهش می کنم . سیب زمینی رو تو حلقش می چپونه و می گه : راستی ! بهت تبریک می گم !
-ام...چی رو؟...آهان! پاسارگادو می گی ؟! هنوز که چیزی معلوم نیس!
-باشه ...اصن مهم نیست ، تو امتیاز داری و قبول شدن برای تو مثل آب خوردن میمونه .
-اینطور هم نیست . اون جا یه اردوگاه افسریه و قبول شدن توی اردوگاه نیاز به قدرت بدنی زیادی داره .
-خب تو هم نمره ی ترقیت همیشه کامل بوده !
-باشه ...ولی از من بهتروم خیلی وجود داره .
صدای لخ لخ آیینه قدی رو از اتاقم میشنوم . سیب زمینی ها رو رها می کنم و به طرف اتاقم می رم . روی راه پله متوجه سنا می شم که به سیب زمینی ها حمله می کنه .
وارد اتاقم میشم و به طرف آیینه می رم . چهره ی فرزاد توی آیینه قابل مشاهده اس .
-سلام آقا فرزاد ، چه خبر ؟
-سلام آنیا ، تبریک می گم ، رامبد بهم گفت قراره برین پاسارگاد .
با خنده ی تعجب آمیزی می گم : آ...آره...خیلی ممنون ، ولی هنوز معلوم نیس که...
-آنی...رامبد می خواد ببینتت،...
-منو؟!
-اوهوم...می تونی امشب بری سالن ترقی ؟
-باشه باشه . حتما می رم .
-ام...راستی آنی ، خودت چه قدر مشتاقی که بری پاسارگاد ؟
سرم رو پایین میندازم و به نوک ناخونام نگاه می کنم.
-راستش دوس که دارم...
فرزاد : پس ینی درستو ادامه میدی و یه افسر می شی ؟
پ ن پ...
-چطو مگه ؟
******************************
نظرات
ارسال نظر