پست چهل و یکم از ما بهترون
بعد از رفتن به رخت خواب تا طلوع خورشید از خوشحالی خوابم نمیبره . اما کم کم با رویای شیرین رفتن به اردوگاه و پیدا کردن دوستای جدید و سرگرم شدن با اونا به خواب می رم .
نزدیکای عصر ، زود تر از روزای قبل راس ساعت 6 بیدار میشم . هوا هنوز روشنه و همه احتمالا خوابن . چرخی توی اتاق میزنم و موهام رو می کشم .
حالا چیکار کنم ؟ برای رفتن به مدرسه چی لازم دارم ؟ وای ! نکنه دیر بریم نتونم دیگه ثبت نام کنم ! وای ! ینی می تونم امتحان ورودی رو خوب بدم ؟ اما نه من امتیاز دارم . اما نکنه بازم قبول نشم !...
یه لحظه از این فکر و خیالا بیرون نمیام .
صدای سرفه ی مردی از بیرون به گوش میرسه . احتمال میدم رامبد باشه . به راهرو می رم . رامبد دم در اتاقش به صفحه ی آیینه ی جیبی گرون قیمتش نگاه میکنه .
با تردید می گم : سلام !
سرش رو بالا میاره . با همون اخمی که به صفحه ی آیینه نگاه می کرد به من هم نگاه میکنه . به خودش زحمت حرف زدن نمیده و با تکون دادن سرش به داخل اتاق میره .
مامان با مو های وزوزی از پله ها بالا میاد و با صدای بمی که میگه تازه از خواب بیدار شده ، میگه : رامبد اومد ؟
-اوم...آره...
و با دست به اتاقش اشاره می کنم . مادر همون طور که به اتاق نزدیک میشه ، خطاب به من میگه : آنی ، بهتره زود تر آماده شی که با هم بریم خرید .
-خرید؟!
-آره ، نکنه از رفتن به اردوگاه منصرف شدی ؟
مطمئنم برق شادی رو از چشمام خوند اما عصبانیتش به خاطر اینه که فکر میکنه من می خوام از دس خوندن فرار کنم و خوش بگردم .
به آشپز خونه میرم و سیب زمینی های ریزه میزه رو از توی آبجوش در میارم و دونه دونه پوس می کنم . ینی من عاشق سیب زمینی آب پزم !
در همین حین سعی می کنم گفت و گوی مادر و رامبد رو که هر لحظه بالاتر میره رو هم گوش کنم .
مامان : رامبد ، تو نمی خوای کسی از کارات سر در بیاره چون داری یه کار غیر قانونی انجام میدی .
رامبد : چرا باید کار غیر قانونی انجام بدم مامان؟! من خودم مامور قانونم!
مامان : هه!...می خوای منو گول بزنی ؟ رامبد! پدرتم یه افسر بود ولی هیچ موقع اینطوری مخفی کاری نمی کرد .
-الان شرایط فرق میکنه مامان!
-چه فرقی!....
دو جمله ی آخرو با صدای بلند میگن و دیگه صدایی ازشون در نمیاد . ظاهرا رامبد بازم جیم شده . سرمو که بالا میارم ، پدر توی هال در حال رفتن به سمت راه پله هاست .
**********************
نظرات
ارسال نظر