پست سی و هفتم از ما بهترون
در حالی که قهوه ها رو روی میز چوبی بالای پشت بوم قرار میدم ، میگه : تو این جا زندگی می کنی ؟
نگاهم روی چشمای روشنش میمونه و بی اختیار لحنی مهربون تر میگیرم : نه ، این جا خونه ی عمومه .
شاخه های انگور ، اطراف میله ها رو محصور کرده و نور زیادی زیر شاخه ها نمیرسه .
در حالی که قهومو مزه مزه می کنم به نگاه متعجبش به لیوان قهوه خیره میشم و میگم : قهوه دوس نداری ؟
-من نمی تونم به چیزای مادی دس بزنم و تکونشون بدم ، تو که یه جنی باید اینو بهتر بدونی .
-اوه ! نه ! باید بهت می گفتم ، این لیوان رو می تونی تکون بدی
برق شگفتی توی چشماش ظاهر میشه و میگه : واقعا ! چطور ؟
-دیگه دیگه ....
لحظه ای سکوت بر قرار میشه .
دانیال : کسی تا حالا بهت گفته که چقدر زیبایی ؟
چی ؟ این الآن چی گفت ؟!
اول با تعجب بهش نگاه می کنم و بعد با پوزخندی میگم : تو تازه مُردی ، داری از این حرفا می زنی ، بهتره قهوتو بخوری...
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن قهوه میکنه . از سکوت سنگینش می برم و می گم : از حرفم ناراحت شدی ؟
-نه ...زیاد سرزنده به نظر نمی رسی ، از چیزی ناراحتی ؟
مردّد می مونم که جواب سوالشو بدم یا نه . اما نگاه نافذش از بالای عینک مستطیلیش مجبورم میکنه که شروع به حرف زدن کنم : راستش ،احساس می کنم که خونوادم ، به من ، توجهی ندارن . اصن من براشون مهم نیستم .
به بخار متصاعد شده از قهوه خیره میشه و لحظه ای به فکر فرو میره .
دانیال : باورت میشه بچه های من دیشب سر ارث دعوا میکردن !؟واقعا چه بچه های بی سر و پایی . با تاسف سری تکون میدم و میگم : متاسفم !
با قاطعیت میگه : اما من هنوز دوسشون دارم .
کمی توی فکر می رم و بعد می گم : اونا واقعا خیلی خوشبخت بودن که پدری مث تو داشتن .
-من از خوش شانسی اونا حرف نمی زنم ، از حس پدرانه ای که به اجبار توی وجودمه می گم و مطمئنم این حس فقط مخصوص من نیست .
.
.
.
ساعتی بعد گاید منِ دانیال هم سر میرسه . یادمه گاید منه ، لباس قهوه ای و کلفت بلندی پوشیده بود و مرتب به ساعتش نگاه می کرد .
عصر ، حول و حوش ساعت 6 ، به رخت خواب گرم و نرمم بر می گردم . تا اون موقع مرتب به حرفای دانیال فک می کردم .
با تکونای مرگ بار سنا از خواب می پرم .
-پاشو دیگه تنبل خانوم . پاشو آنی ! ساعت هشت شبه . چقد می خوابی !
حالا اگه بدونه منِ بدبخت دیروز پلک روی هم نذاشتم . شیطونه میگه بلند شم از پنجره پرتش کنم بیرون .
سنا : آنی پاشو ! باورت میشه بابا دیروز لای ظرف چرکا خوابیده !
-راس میگی ؟!
-کاسه تو بیار ماس بگیر ، نخواستی کالباس بگیر ، از زن عباس بگیر ...
-خودت با چشمای خودت دیدیش ؟!
-آره ! وای آنی ! منم دوس دارم یه بار امتحانش کنم.
********************8888
نظرات
ارسال نظر