رمان از ما بهترون| پست سی و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست سی و ششم از ما بهترون

-واقعا ؟! تو خانواده هم داری؟

-بله!ما 5 اِلفیم!

-اِلف؟!

-آره ، این واحد شمارشه ، مث شما شما آدما که میگین یه نفر و دو نفر.

-آهان ! متوجه شدم .

کمی به هم خیره می مونیم . نگاهی به ویلای حشمت میندازم و می گم : خب ! من دیگه باید برم ، از آشنایی باهات خوشحال شدم .

به آرومی ازش دور میشم . هنوز برای پرواز اوج نگرفتم که میگه : صب کن ! کجا می ری؟

بر می گردم و با تعجب به طرفش نگاه می کنم : تو که انتظار نداری تا اومدن گاید مَنِ جنابعالی صب کنم .

-صب کن ببینم ، تو الآن چی گفتی ؟

دستمو به کمر می زنم و می گم : گاید مَن...ببینم تو اصلا چیزی درباره ی مرگ و قبر شنیدی ؟

-ولی فک کنم این کلمه ی تو خارجی باشه ...به معنای، مرد هدایت گر.

-شما دیگه برای من زبان فارسی رو پاس ندار که شما آدما در این رابطه خیلی از مرحله پرتین .

قهقهه ای میزنه که توی تموم زمین میپیچه .

با عصبانیت میگم : ببینم ! من چیز خنده داری گفتم ؟

در حالی که سعی میکنه جلوی خندشو بگیره ، میگه : نه!تو خیلی با مزه ای دختر خانوم ، حالا من تا کی باید منتظر گاید من بمونم ؟

-راستش نمی دونم ، ولی فک نکنم همین اول کاری بیاد سراغتون . باید منتظرش بمونین .

سرمو پایین میندازم و راهمو در پیش میگیرم . متوجه سکوت ناگهانیش میشم . رومو بر می گردونم . با چهره ای درمانده در حال نگاه کردن به رفتن منه . قیافه ی مظلوم گربه ای....از دست این مردا با این مظلوم نماییشون ، ینی جیگر آدمو تیکه تیکه میکنه .

لبخندی میزنم و میگم : فک کنم تا قبل از اومدن گاید منتون بتونیم یه قهوه بخوریم .

خوشحال میشه و به طرفم میاد و به طرف ویلا به راه می افتیم .

**********************8888

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...