رمان از ما بهترون| پست سی و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست سی و پنجم از ما بهترون

-سلام ، صب بخیر!

کمی با ترس به من نگاه می کنه . این حالتشکاملا طبیعیه . مرد میانسالیه . بُرده ی بلندی به نت داره و پاچه های ریش ریش لباسش با وزش باد تکون می خوره .

عینک طبی خوش فرمی روی چشماشه . البته ، همه ی اینا به صورت دوده هستش و این هیکلی که الآن داره کاملا برگرفته از کالبد مادّیشه .

با تعجب ازم می پرسه : تو کی هستی ؟

ینی همین اول کاری بگم که یه جنم ؟ نه بابا!

-من آنی ام ! اسم تو چیه؟

دستی تو موهای کوتاهش می کشه .

-فک می کردم شما ماءمورا ، اسم کسایی که میرین سراغشونو خوب بدونین .

فک کرده من مامورم؟!

-کی مُردی؟اصن می دونی که مُردی؟

-پس نمی دونم! همین دیروز عصر ، پسرای الدنگم اومدن و این جا ولم کردن و رفتن .

تازه متوجه کُپه ی خاک روی قبرمی شم که قاب عکس طرف بالاشه و پارچه ی سیاهی روی قبر کشیده شده .

نگاهی به عکس میندازم که از این قیافه ی جدیدش مسن تر میزنه . یه 60 ساله ی سرحال با قیافه ی متشخصانه و کراوات قهوه ای .

خم میشم و اسمشو از روی تابلو می خونم .

-دانیالِ فرهنگی ...دکتری؟

پوفی میکنه و میگه : البته بودم ...

و آهی میکشه و به قبرش نزدیک میشه . بلند میشم و میگم : خودتو ناراحت نکن . به قول شما آدما ، این شتریه مه جلوی در خونه ی همه می خوابه .

لبخند تلخی میزنه و میگه : نگفتی ، تو کی هستی؟

-ببخشید ...یادم رف بگم ، اگه باور می کنی باید بگم که من یه جنم .

آثار حیرت تو چهرش کاملا مشخصه . با پزخندی می گم : چیه ؟ نکنه ترسیدی؟

-نه ، فقط تعجب کردم . آخه من تا حالا یه جنو از نزدیک ندیدم .

-تازه کجاشو دیدی ! ما خیلی زیادیم ، خیلی زیاد تر از شما آدما!

***********************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...