رمان از ما بهترون| پست سی و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست سی و چهارم از ما بهترون

مادر که مرغ سوخاری رو برش میزنه با صدای زیر میگه : آنی ! این ملیکا چیکار میکرد ؟

-نمی دونم ...راستش هنوز بیدار بود .

سنا با حالت پیروز مندانه ای جواب میده : همین نیم ساعت پیش دو تا قرص خواب بود ، خیلی زود می خوابه ...

مادر که انگار خیالش راحت شده ، سالاد پر رنگ و لعابش رو جلوی پسر ها می بره و میگه : نظرتون درباره ی دسپخت من چیه پسرا؟

صدایی مثل برخورد توپ پارچه با زمین ، از اون طرف شاخه های انگور ، به گوش میرسه . چشم هفت الفِمون به تاریکی خیره میشه .

هیکل کمرنگ پژمان توی تاریکی ظاهر میشه و آروم به سمتمون میاد . مامان میگه : کجا بودی پسرم ؟

و صندلی کناریش رو برای پژمان عقب میکشه . پژمان قبل از نشستن ، بدون این که به هیچ کدوم از افراد دور میز نگاهی کرده باشه ، نگاه خیره ای به من و بعد به سنا میندازه که ظاهرا هیچ کس متوجه این کارش نمیشه .

بعد از خوردن غذا ، اسی درباره ی کارش توی دیزنی لند پاریس و روغن کاریه موتور چرخ و فلک ها و کنترل مداوم سیم اِرت میگه . نزدیک سحر از سر میز بلند می شیم .

وقتی که همراه با سنا وارد اتاق لباس کهنه ها میشیم ، سنا میگه : حتما مو های بلوند و نسکافه ایش و افترشیو گرون مریخیش ، بخاطر معاشرت با جنای خوش آب و رنگ خارجیه !

توی دلم به این استدلال سنا می خندم و خودمو روی کُپه ی لباسای ساس زده میندازم . بوی کهنگی توی دماغم میپیچه که اونو با صد مدل افترشیو دخترای پاریسی عوض نمی کنم .

با صدای خر و پف سنا از خواب بیدار میشم . البته با کسالت ، چون تازه ساعت ده صبحه و همه دارن هفت پادشاهو خواب میبینن . زیر سر سنا رو درست میکنم و دوباره چشمامو روی هم میذارم تا دوباره بتونم بخوابم .

سه تا بچه موش خاکستری در حال جویدن یقه ی مانتوی شیری رنگ قدیمی ای هستن . دقیقه ای بعد احساس می کنم که اگه تا ظهر هم دراز بکشم هم خوابم نمی بره .

نزدیک پنجره می رم و به خیابون پشت ویلا که در واقع کوچه باغ خشکیده ایه نگاه میکنم . با صدای تق تق کفش انسان ، به طبقه ی پایین می رم . ملیکا در حالی که شال آب اناریشو که تناسب خوبی با مانتوی قرمز و مشکیش داره رو مرتب میکنه ، کیف ویلونش رو ، روی دوشش میندازه و ساک قهوه ایش رو دنبال خودش میکشه و قبل از خارج شدن از ویلا نگاهی به سالن میندازه .

یه لحظه احساس می کنم که به من خیره می مونه ، اما در واقع در حال مشاهده ی پنجره های تخته کوب شده ی انتهای سالنه که به حیاط باز میشه .

بعد از فقل کردن در به سرعت به سمت هیوندای نقره ایش میره و از ساختمون دور میشه . روی دیوار می پرم و به زمین بایر که روزی پر از درخت بوده و الآن تنها تنه ی اره خورده ی اونا مونده خیره می مونم .

توجهم به موجود به موجود خاکستری رنگی جلب میشه که کمی دور تر از زمین بایر ایستاده . چهره ش زیاد واضح نیست . با تردید به طرفش پرواز می کنم . نزدیکتر که می شم سرعتم رو کم می کنم . همون طور که حدس می زدم اون یه بیگانه اس . این جا یه قبرستونه و اینم یه روح سرگردون .

*****************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...