پست سی و سوم از ما بهترون
در سالن ، در حال تماشای عکس های قاب گرفته ام . متوجه ملیکا می شم که اشک به پهنای صورتش راه افتاده . در همین لحظه صدای نخراشیده ی سنا با لهجه ای غلیظ و خارجی ، از حیاط به گوش میرسه : آنیّا!
به طرف پنجره می رم و با یه حرکت وارد حیاط میشم . آسمون پرستاره ی شب ، به وضوح قابل مشاهده اس . سنا روی تانکر آب ، روی انباری در حال نگاه کردن به ستاره هاس . روی سقف می پرم و کنارش دراز می کشم .
-اون دسته ستاره ها رو میبینی آنی!
-خوشه ی پروین رو میگی ؟
-آره ، به نظرم خیلی خوشگله ، تو چیزی دربارشون میدونی ؟
-راستش...نه...مگه چیَن ؟
کمی مکث ، سنا میگه : آنی ! تو هنوزم از دستم ناراحتی ؟
-برای چی ؟
-اون شب که ازم پرسیدی مافیا یعنی چی !
-ناراحت که نیستم ...
-واقعاٌ! معذرت می خوام ، نمی خواستم ناراحتت کنم . حالا فهمیدی معنیش چیه ؟
تصمیم می گیرم دروغ بگم : آره!
ستاره ی دنباله دار سبز رنگی ، از وسط آسمون میگذره ، ولی ظاهراٌ سنا اصلا متوجهش نمیشه .
سنا : من دوس دارم تو اسپل اسکول ، نجوم بخونم . (spell school)
-اسپل اسکول! جای خوبیه ، اما به نظرت قبول شدن توش یه کم سخت نیست ؟
-راستش سعی خودمو می کنم . هنوز دو سال مونده تا تموم کنم ! خیلی وقت دارم !
بعد از چند ثانیه ادامه میده : تو چی آنی ! نمی خوای ادامه بدی ؟
با پوزخندی میگم : من بی عرضه تر از این حرفام !
-این چه حرفیه آنی!؟ جن که نباید این قد مایوس باشه !
-عزیزم این آیه ی یاس نیست !...این حقیقت محضه ...باید قبولش کرد و باهاش کنار اومد .
-من اصلا با این حرفت موافق نیستم . به نظر من تو خیلی هم با استعدادی !
-این چیزیه که تو فکر می کنی ، مهم این چیزیه که این بالا میگذره .
و با انگشت به کله ام اشاره می کنم .
دقایقی مزه ی تلخ سکوت رو تجربه می کنیم .
-آنی ! بالاخره فهمیدی قضیه ی اون شب چی بود ؟
-کدوم شب ؟!
-همون شب که دوستای آرش ریختن تو خونه .
-من از کجا باید بدونم ؟ مگه کسی بهم میگه ؟
صدای مامان از پشت بوم به گوش میرسه : هی بچه ها! بیاین این جا ...
روی سفق ویلای حشمت یه باغچه ی خشکیده اس . شاخه های خشکیده ی انگور که روی میله هاس ، محوطه ای شبیه یه اتاق درست کرده . پشت بوم بزرگیه و ما یه گوشه زیر شاخه ها یه میز چوبی ناهار خوری گذاشتیم .
همراه با سنا روی صندلی های چوبی قدیمی انتهای میز میشینیم . عمو کیهان با پدر درباره ی حروم شدن پولش توی قمار خونه ی پاگودا میگه . فرزاد هیکل گُندَش رو بادی تر کرده تا بزرگتر به نظر برسه و با رامبد درباره ی دخترای جن گیر انگلستانی حرف میزنه . اسی میگه : ظاهرا پول خوبی نصیبشون میشه .
رامبد با تاکید میگه : قبل از پول شهرت و ابهتی نصیبشون میشه که همه ی دخرتا آرزوشو دارن .
و نگاهش سرسری روی من و سنا چرخ میخوره .
برخلاف فرزاد که خیلی دختر پرسته ، رامبد بی اندازه نسبت به این جنس مشکوک و محاظه کاره !
*******************8
نظرات
ارسال نظر