رمان از ما بهترون| پست سی و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پست سی و یکم از ما بهترون

آنیتا با صدای جیغ جیغوش از توی آشپزخونه صدا میزنه:زهرا ، بیا کمکم کن ...

پس اسم اون دختر 16 ساله هه زهره هستش . خداییش اصلا قیافه نداره و یه جورایی چیزه ...ینی زشته....

نمی دونم چرا ولی کم کم داره دوباره یادم میاد . اون شب پست و نفرین شده رو .

سروش خودشو روی کاناپه میندازه و سرش رو تکیه میده و چشماشو روی هم میذاره . سرش دقیقا روبروی لوستره . وی...چرا دلم قیلی ویلی میره.

آرش توی منطقه ی هال میاد و به طرف کلید برق میره . اِ ! نکنه برقو روشن کنی!

جیلیز...حباب لامپی که من توشم با صدای نه چندان بلندی می ترکه و وسط هال می افتم . خدا بگم چیکارت کنه آرش...

آرش با لحن مسخره ای میگه: اِ! چی شد؟

سروش میگه : چرا لامپو روشن میکنی ؟ پرده ها رو بکش!

آرش هم که ضایع شده میگه : این جا کلا تاریکه ، می خواستم یه کم روشن شه .

هیکل گندمو از روی زمین جمع می کنم و گوشه ی دیوار تکیه می دم .

آخه چرا هر چی بلا هست سر من میاد !

مامان روی راه پله ایستاده و با تعجب به من فلک زده نگاه میکنه .

-داشتم می رفتم مامان .

و با احساس درد ، دستمو به کمرم می گیرم و بلند میشم .

-طوریت شده مادر ؟ این لامپ چرا پوکیده ؟

از کلمه ی پوکیده لبخندی روی لبم میاد .

-شما چرا اومدین این جا مامان ؟

-آرش ، شیر آشپز خونه خرابه !

صدای نا به هنجار آنیتا مانع گفت و گوی من و مادر میشه و به سرعت از پله ها بالا میره . مامان هم با حیرت به تریپ آنیتا خیره می مونه .

-مامان کجایی؟ واسه چی برگشتی ؟

-نکیر و منکر می پرسی آنی ! اومدم ببینم تو رفتی یا نه . زود باش برو دیگه ! این جا نمون!

-باشه شما برو منم میام .

دست به کمر می ایسته و میگه : اول شما برو ، منم میام !

عجب شانسی داریما!

-بای مامان....

وسط راهروی بو گندوی ویلای حشمت ظاهر میشم . صدای ویلون از سالن به گوش میرسه . ینی کی اینجاس؟

با احتیاط به راه می افتم . با دیدن دختر صابخونه ی ویلا ی حشمت نفس راحتی میکشم . دختر 18، 19ساله ایه . روی کاناپه در حال ویلون زدنه. اسمش ملیکاست . البته اگه درست یادم مونده باشه .

پژمان که فلک زده ، روبروش نشسته و با همون نگاه عذاب آورش ، به ملیکا نگاه میکنه . خدا رو شکر می کنم که دختره پژمان رو نمیبینه ، وگر نه در جا ، جان به جان آفرین تسلیم میکنه .

-سلام اسی خان ، اجازه هست؟!

ظاهرا خبری از اسی نیست . سرم رو از در اتاق بیرون می کشم و یه بار دیگه سالن رو نگاه می کنم .

همین طور که کسی متوجه نیست به داخل اتاق می پرم و وسایل رو از نظر میگذرونم .

************************

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...